🐺Part.2🌙

8.4K 1.2K 218
                                    


با تموم قدرتی که توی پاهاش بود می دوید و سعی میکرد به پشت سرش نگاه نکنه... اشک هاش جلوی دیدش رو تار کرده بود و قفسه سینه اش از دویدن مداوم به خس خس افتاده بود. نگران آلفاش بود و دوست داشت پیشش برگرده اما از یه طرفم میدونست که باید فرار کنه تا دست اون آلفای غریبه بهش نرسه.

هق هق کنان سرش رو به عقب چرخوند تا دوباره پشت سرش رو چک کنه که با حواس پرتی پاش روی تکیه سنگی رفت و محکم روی زانوش افتاد و ناله بلندش از سوزش شدید زانوش هوا رفت.

کف دستاش از تکیه گاه کردنش به زمین خراش برداشته بود و میسوخت و همینطور زانوی راستش زخم شده بود. هق دردناکی زدو با ترس نگاهش رو به اطرافش دوخت. به شدت میترسید و احساس بی پناهی میکرد، اما الان وقت ضعیف شدنش نبود چون ممکن بود هر لحظه اون آلفا پیداش کنه و نمیخواست به بعدش که چه اتفاقی میفته فکر کنه...

به هر سختی بود با تکیه کردن به زانوی سالمش در حالی که لبش رو از شدت درد میگزید و چشم هایی که تند تند پر و خالی میشد تونست از جاش بلند شه و با نهایت زوری که داشت دوباره به راه رفتنش ادامه داد. تقریبا راه زیادی نمونده بود و اگه توقف نمیکرد میتونست تا پنج دقیقه دیگه به محدوده پک خودشون برسه. اشک هاش رو با آستین لباسش پاک کردو لنگان از بین چمن ها با احتیاط عبور کردو سعی کرد حواسش رو جمع کنه تا دوباره آسیب نبینه.

هر دو گرگ آلفا خسته و زخمی از نبرد تن به تنشون در حالی که هیچ کدوم کوتاه نمیومدند، دوباره و دوباره بهم دیگه حمله میکردندو قدرتشون رو به رخ همدیگه می کشیدند. هر چند که گرگ اصیل قوی تر از گرگ قهوه ای بود و تقریبا تمام حمله هاش رو دفع میکرد.

کلافه و عصبی از مطیع نشدن گرگ جیهوپ برای آخرین بار روی پنجه های پاش ایستاد و با گرفتن گردنش با تمام قدرت به تنه درخت کوبیدش که گرگ زوزه ای کشید و محکم به زمین برخورد کرد.

با قدم های محکم به سمتش حرکت کردو خیره به تن زخمی و نفس های نامنظمش غرید.

_تقاص اینکارت رو پس میدی جیهوپ... من امکان نداره از جفتم بگذرم

نگاه دیگه ای بهش انداخت و بعد با سرعت به سمت جایی که ماشینش رو ول کرده بود دوید.

تهیونگ بلاخره با دیدن نمای سفید خونه نفس رو با آسودگی بیرون فرستاد و لیسی به لب های خشکیده اش زد. زخم زانوش خونریزی کرده بود و تمام انرژیش رو ازش گرفته بود.

با رسیدن به جلوی در مکثی کردو سعی کرد نفس هاش رو منظم کنه، امیدوار بود آپاش توی این وضعیت نبینتش چون این آخرین چیزی بود که میخواست و میتونست روز افتضاحش رو تکمیل کنه..!
با استرس زنگ در رو فشار داد و با تیر کشیدن زانوش هیسی از درد کشید. بعد از چند ثانیه دلهره آور، در باز شد و با دیدن چهره هیونگش تونست نفس راحتی بکشه.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now