🐺Part.13🌙

6.7K 952 296
                                    


تمام طول روز رو از اتاق خارج نشده بود و با کز کردن گوشه ای به فکر رفته بود و به حرفای آجوما فکر میکرد. حجم چیز هایی که شنیده بود براش سنگین بود و نمیدونست باید چه تصمیمی بگیره... ذهنش حسابی آشفته و به هم ریخته بود و هیچ جور نمیتونست سروسامونش بده. اون فقط نوزده سالش بود اما باید تصمیم مهمی برای زندگیش میگرفت. موندن کنار آلفایی که جفتش بودو به زور مارکش کرده بود و هیچ علاقه ای بهش نداشت، و درک کردن مشکل مهمی که امروز ازش خبر دار شده بود. هر طور که بهش فکر میکرد شاید مرد زندگی سختی رو گذرونه بود اما باز هم این آینده و رویاهای خودش بود که از بین رفته بود باید قبل از دیر شدنش یه کاری میکرد. اگه سرنوشتش مثل مادر جونگکوک میشد چی؟ اگه مجبور به تحمل این زندگی میشد؟ میتونست یه زندگی بدون عشق رو بگذرونه؟ یا شاید باید این عشق رو به خودش تحمیل میکرد ؟

این ها تمام سوالاتی بود که توی این چند ساعت ذهنش رو درگیر کرده بود اما کوچکترین جوابی براش نداشت و حسابی کلافه شده بود. نفسش رو بی حوصله بیرون فرستاد و از جاش بلند شد ساعت پنج بعد از ظهر بود و امگا آنچنان درگیر افکارش بود که حتی برای غذا خوردن هم بیرون نرفته بود اما آجوما با لبخند مهربونش سینی غذایی براش آورده بود و تهیونگ با خجالت ازش تشکر کرده و نصفو نیمه خورده بود.

از صبح تا الان آلفا رو ندیده بود و حدس میزد که مشغول کار های پکه و این فرصت خوبی براش بود تا کمی تنها باشه و بتونه فکر کنه. دستی به پایین تیشرت سفید رنگش کشید و بعد از صاف کردنش از اتاق خارج شد به شدت حوصله اش سر رفته بود دلش میخواست کمی بیرون قدم بزنه اما از اونجایی که این اطراف رو نمیشناخت نمیخواست ریسک گم شدنش رو به جون بخره و توی دردسر بیفته. با لب های آویزون از اتاق خارج شدو بعد از رد شدن راهرو خواست به طبقه پایین بره اما با یاداوری جیمین و بحث صبح باهاش لبش رو گزیدو سر جاش وایستاد. اون امگای مهربونی بودو از اول باهاش خوب رفتار کرده بود و سعی کرده بود بهش نزدیک شه باید از دلش درمیاوردو باهاش دوست میشد، به هر حال به جز اون کسیو اینجا نداشت که باهاش حرف بزنه وقت بگذرونه. قدم هاش رو به سمت راهرویی که به اتاق جیمین ختم میشد کشوند و بعد از این که جلوش ایستاد با عذاب وجدان دستش رو مشت کرد و به در نگاه کرد. از رفتارش پشیمون بودو نمیخواست با پسر بد صحبت کنه اما اون لحظه دست خودش نبود و احساس میکرد که گول خورده و به بازی گرفته شده.! بلاخره با گرفتن نفس عمیقی تقه ای به در زد و بعد از چند لحظه صدای آروم جیمین رو شنید.

_آا.. ه..هیونگ منم، تهیونگ

_بیا تو تهیونگ

امگا در رو به آرومی باز کرد و وارد اتاق بزرگی که با رنگ های گرم و قشنگی چیده شده بود شد و نگاهش رو به سمت پسر که روی تخت نیم خیز شده بود چرخوند و با دیدنش فوری گفت

_معذرت میخوام هیونگ نمیدونستم که خوابی

جیمین به تاج تخت تکیه دادو با لبخند موهای مشکی بلندش رو از روی صورتش کنار زد.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now