🐺Special Part.11🌙

3K 644 275
                                    

سالن ورودی خونه که تا چند ثانیه پیش صدای جیغ ها و خنده های بلند دختر امگا توش پیچیده بود حالا با سکوت رعب آوری پر شده بودو رایحه تندو تیز دو دختر آلفا که نشون از سلطه گری و قدرتشون بود به بدتر شدن فضا دامن میزد.

جیون با بدنی سست شده و لرزون در حالی که چشماش ناخوداگاه پر از اشک شده بود دستاش اتوماتیک وار از دور گردن دختر باز شدو به پایین سر خورد. گرگش ترسیده زوزه ای کشیدو مطمعن بود اگه دستای قوی تهیانگ بدنش رو نگه نداشته بود تا الان از پله سقوط کرده بودو پخش زمین شده بود. چرا باید جفتش که فقط یک بار اونو دیده بودو کلی ازش ترسیده بود حالا اونو تو اون شرایط و موقعیت ببینه؟ اگه فکر بد واجبش میکرد چی؟ اونا هیچ آشناییتی با همدیگه نداشتنو حق میداد که جفتش هر فکری راجبش بکنه!

به سختی نگاهش رو از چشمای سرخ و عصبی جفتش که به اونو تهیانگ خیره شده بود گرفت و گردنش رو سمت دختر چرخوند. صورت تهیانگ هم دست کمی از جفتش نداشت! با این تفاوت که شدت عصبانیت اون بیشتر بودو به خوبی میتونست هاله طلایی رنگی رو که دور مردمک های مشکی رنگش گرفته بود ببینه. نمیدونست دلیل اون همه عصبانیت دختر چیه اما هر چی که بود مطمعنا چیز خوبی در انتظارش نبود!

به سختی با لب های لرزونش اسم دختر رو صدا زدو وقتی توجهی ازش ندید با التماس لب زد.

_ا..اونی..بهتره منو...منو زمین بزا...

_نه!

با صدای محکم و جدیه دختر یهو جوابش رو داد شونه هاش بالا پریدو با استرس چشماش رو روی هم فشرد.

تهیانگ نگاه کوتاهی به صورت ترسیده انداخت و ادامه داد.

_هنوز به سالن نشیمن نرسیدیم!

با اعتماد به نفس و قدم های محکمی در حالی که نگاه از دختر آلفای مقابلش برنمیداشت چند پله باقی مونده مونده رو طی کردو توی چند قدمی دختر و پسری که کمی براش آشنا بود ایستاد. جو فوق العاده سنگینی بین افراد حاضر بودو نگاه های تهدید آمیز و خشن دو دختری که مثل تیری سمی بهم دیگه پرتاب میکردن تاییدش میکرد.

جیون با شدت گرفتن رایحه های تند دو آلفا که کل سالن رو گرفته بود و اون با بیچارگی تو نزدیکترین حالت ممکن داشت حسش میکرد، ناله بی جونی از دردی که توی سر و بدنش پیچیده بود کردو به آستین لباس دختر چنگ انداخت تا شاید زمین بزارتش اما تهیانگ جوری دستاش رو محکم دورش پیچیده بودو به خودش فشار میداد که انگار اون صاحب و جفتشه و دختر مقابلشون مزاحمی بیش نیست!

هوسوک با چشمای درشت شده اش نگاهی به جو متشنج و جنگ بی صدایی که دو دختر با چشماشون با همدیگه راه انداخته بودن کردو و تصمیم گرفت تا به اوج نرسیدن خشمو عصبانیت هر دوشون اوضاع رو درست کنه. قدمی به سمت جلو برداشت و خیره به دختر ناشناسی که جفت خواهرش رو بغل گرفته بود، لبخند معذبی زدو کمی سرش رو خم کرد.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now