🐺Special Part.18🌙

2.8K 669 198
                                    

در حالی که قدم های محکم و آرومش مسیر سالن تا راه پله رو طی میکرد کتش رو از تنش درآوردو با چرخوندن گردنش به اطراف دنبال جفتش گشت. چند ساعتی بود که مردو ندیده بودو حالا به شدت دلتنگ امگاش بود. پاش رو روی پله اول گذاشت و از شوق فکری که چند وقتی بود توی ذهنش بودو میخواست عملیش کنه لبخند هیجانی روی لبش اومد تند تند پله هارو بالا رفت.

توی سومین ماه تابستون قرار داشتن و جنگل توی اون فصل از سال توی بهترین حالت و آب و هوای خودش بودو جونگکوک دلش میخواست هر ثانیه از اون روز هارو کنار دونه برفش بگذرونه! از نظرش حالا که پک رو به دخترش سپرده بودو بار سنگین روی دوشش که یک عمر حملش کرده بود، کمتر شده بود میتونست بازنشستگیش و بقیه سال های عمرش رو در آرامش کنار خانواده بزرگش بگذرونه البته یه جای بهتر!

سوت و کور بودن خونه و اطرافش باعث میشد توی تصمیمش مصمم تر بشه و تا فرصتشو از دست نداده ازش استفاده کنه. همونطور که کتش رو روی دستش جابجا میکرد به سمت اتاقش حرکت کردو به آرومی بازش کرد.

_عزیزم اینجایی؟!

تهیونگ با شنیدن صدای آلفاش در حالی که پشت به در روی تخت نشسته بود شونه هاش از صدای ناگهانیش توی هم جمع شدو سعی کرد هق هق هاش رو خفه کنه.

_آ..آره...

با قدم های مرد که داشت بهش نزدیک میشد سر انگشتاش رو تند تند زیر چشماش کشید تا اشکاش رو پاک کنه اما جونگکوک همین الانش هم از تن صدای لرزونش فهمیده بود که داره گریه میکنه.

جونگکوک با چند قدم سریع خودش رو به امگاش رسوندو مقابلش زانو زد.

_تهیونگ چرا داری گریه میکنی؟ چیزی شده عزیزم؟

تهیونگ با فین فین سرش رو به مخالفت تکون دادو نیمچه لبخندی زد.

_نه...چ..چیزی نیست عزیزم

جونگکوک اخماش رو توی هم کشیدو ناراحت از چشمای خیس امگاش جفت دستاش رو توی دستش گرفت و گفت

_برای هیچی داری گریه میکنی؟ بهم بگو چی اذیتت کرده

تهیونگ فشار خفیفی به دست آلفاش دادو در حالی که لب هاش از بغض میلرزید لب زد.

_ن..نگران یانگ کوکم...از سرنوشتش، اینکه ممکنه چی بشه میترسم جونگکوک...

ناخواسته هق بلندی زدو به طرف مرد خم شد.
جونگکوک با شدت گرفتن گریه مرد نوچی کردو با
بلند شدن از روی زمین روی تخت نشست. هیکل نسبتا کوچیک امگاش رو توی بغلش کشید. تهیونگ سرش رو روی سینه محکم آلفاش گذاشت و نگرانی هاشو به زبون آورد.

_میترسم کوک...از اتفاقایی که تو این چند روز افتاده و ممکنه بازم ادامه داشته باشه میترسم، پسرمون...
اون خیلی معصومه اون گناهی نداره که داره اینجوری تاوان پس میده. من...من نمیخوام اون تو آینده شکست بخوره، نمیخوام سرنوشتش مثل ما بشه و آسیب ببینه. انقدر میترسم که حتی نمیتونم بشینم با پسرم چند کلمه حرف بزنم! چون از حرفایی که ممکنه بزنه میترسم، از گریه هاش میترسم جونگکوک. از اینکه به عنوان کسی که به دنیا آوردتش و نمیتونه پای دردو غصه هاش بشینه از خودم بدم میاد.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now