🐺Special Part.8🌙

3.9K 638 361
                                    

پرتو های نور خورشید با پافشاری با اینکه پرده های حریر سفید رنگ کاملا کشیده شده بود، با قدرت از بینشون رد میشدو گرما و نور طلایی رنگش رو روی تن نیمه برهنه هر دو مرد که توی تخت بین ملافه ها به هم پیچیده بودن سایه مینداخت.

مرد امگا در حالی که روی یک طرف بدنش دراز کشیده بود سرش رو به آرنجش تکیه داده بودو با لبخند عمیقی روی صورتش به چهره غرق در خواب آلفاش که تار های جوگندمیش شلخته وار روی پیشونیش ریخته بود خیره شده بود، بدون هیچ پلک زدنی...

قلبش با هر بار دیدن تار های سفید آلفاش که به زیبایی روی تار های مشکی رنگش سایه انداخته بودن به تپش میفتادو حس شیرینی همراه با غم از وجودشون، قلبش رو به درد میاورد. با اینکه آلفاش پنجمین دهه زندگی خودش رو گذرونده بود اما هیچ تغییر جدی ای توی ظاهر و اخلاقیاتش به وجود نیومده بودو هنوز هم همون جونگکوک مهربونو عاشق بیست سال پیش بود! کسی که تک تک لحظه های زندگیش رو براش فوق العاده و فراموش نشدنی کرده بود..نمیخواست بگه طی این همه سال زندگیشون رویایی و بدون مشکل گذشته بود نه ولی تمامشون با حمایت در کنار همدیگه پر از خوشبختی و آرامش در کنار توله هاشون و کسایی که دوستشون داشتن به سرعت طی شده بودو حالا صفحه جدیدی از زندگی به روشون باز شده بود.

ساعت از ده گذشته بود جونگکوک همچنان خواب بودو تهیونگ قصد بیدار کردن مرد رو که این روز ها بخاطر آشفتگی ذهنیش خواب خوبی نداشت، نداشت و میخواست فرصت بیشتری برای استراحت به آلفاش بده. خوب میدونست که مرد توی چند روز ذهنش مشغول جفت پسرشون یانگ کوکه و با اطلاعاتی که جیون به دست آورده بود حدس میزد چیز های خوبی از اون شخص پیدا نکردن و همین تا حد مرگ نگرانش میکردو تنش رو میلرزوند. میدید هر باری که به بهونه ای میخواست بحثش رو وسط بکشه تا با جونگکوک در موردش حرف بزنه و نزاره به تنهایی بار این مشکل رو به دوش بکشه مرد با اخم بی سابقه ای از صحبت کردن سر باز میکردو با گفتن خودش راه حلی براش پیدا میکنه، حرف رو به جای دیگه ای میکشوند.

نفسش رو با آهی بیرون فرستادو کمی بدنش رو سمت مرد کشید تا بهش نزدیک تر بشه که نتیجه اش تیر کشیدن خفیف کمر شدو با یادآوری دیشب هجوم گرما و خون رو به زیر پوستش احساس کرد. لبش رو با لبخند ریزی گاز گرفت و به رد های سرخ شده گردن و سرشونه های آلفاش که نتیجه چنگ زدن های دیشبش بود نگاه کرد. از دیدنشون پشیمون نبود! برعکس خوشحال بود که تونسته بود هر چند مدت کمی ذهن درگیر مرد رو از اتفاقات اخیر دور کنه و حالا با فکر کردن به تک تک شون گرمای عمیقی بدنش رو در بر میگرفت و حتی اگه میخواست هم نمیتونست به دیشب فکر نکنه.

*فلش بک* دیشب

با پیچیدن حوله سفید رنگش دور پایین تنه اش حوله کوچیک دیگه ای روی موهاش انداخت و با خشک کردنشون از حموم خارج شد. ساعت از نیمه شب گذشته بودو طبق این چند روز جونگکوک نخوابیده بودو در حالی که کتابی توی دستش بود روی تخت دراز کشیده بود و با اخمای درهم و جدی که از پشت قاب عینکش به وضوح قابل دیدن بود به ظاهر مشغول کتاب خوندن بود اما تهیونگ به خوبی میدونست که مرد به هر چیزی توجه میکنه به جز کلمه های داخل اون کتاب!

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now