🐺Last Special Part 30.2🌙

4.3K 621 376
                                    

_شاید دیگه هیچی بینمون نباشه ولی هنوز یه چیزی هست که مارو بهم وصل میکنه..! دخترمون...

چشمای هر دو با شنیدن جواب مرد به درشت ترین حالت ممکن رسیدو یانگ کوک با بالا رفتن تپش های قلبش احساس کرد خیابون دور سرش میچرخه.

_چی؟!

مینهو با حالت تعجب و تمسخری که توی حرفش بود به صورت جدیه کریستین خیره شدو قدمی به سمتش برداشت.

_الان چی گفتی؟ بچه؟ هه...خدای من تو دیگه آخر پررو بودنی مرد!

لبخند حرصیش جاش رو به خشم دادو از لای دندون هاش غرید.

_در مورد کدوم بچه حرف میزنی؟ همونی که وقتی از وجودش خبردار شدی پسش زدیو گفتی مال تو نیست؟ حالا چی شده که حس پدرانه ات بعد دو سال گل کرده؟ فکر کردی حقی در مورد اون بچه داری؟

کریستین کلافه پوفی کردو خسته از حرفای پر از طعنه اشون که به جایی نمیرسید نگاهش رو به صورت بی حال پسر که رنگ پریده تر بنظر میرسید دوخت و گفت

_خودم میدونم که چه اشتباهایی کردم، میدونم که عوضیو خودخواه بودم اما حالا میخوام جبران کنم...حتی شده یه گوشه اش رو

نگاه عاجزانه ای به پسر انداخت و ادامه داد.

_یانگ کوک...میدونم همچین حقیو ندارم اما...اون بچه بچه ی منم هست! اون تنها چیزیه که برام باقی مونده. بهم اجازه بده اشتباهاتمو جبران کنم

مینهو که از شدت پررویی مرد خونش به جوش اومده بود غرشی کردو با دادن فحشی خواست دوباره به سمتش حمله ور بشه اما با گرفته شدن آستین کتش از حرکت ایستادو نگاهی به پسر لرزون و بی حال کنارش انداخت.

_ه...هیونگ...لطفا..

نفسش رو با شدت بیرون فرستادو سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه تا از درگیری شدیدی که ممکن بود وسط خیابون به وجود بیاد جلوگیری کنه.

دست سرد پسر رو محکم بین دستش گرفت و در حالی که اون رو به پشتش هدایت میکرد تا از نگاه تشنه و خیره کریستین پنهانش کنه، بلند رو بهش غرید.

_شماره لعنتیت رو دارم.... حالا از اینجا گمشو!

کریستین وقتی مطمعن شد که اون آخر دیدارشون نیست بار دیگه نگاهش رو به جفت لرزون و زیباش که از دستش داده بود انداخت و ناچار و بی میل چرخیدو از اونجا دور شد.

مینهو با دیدن دور شدن مرد به سمت پسر چرخیدو با گرفتن کمرش به آرومی سمت ماشین هدایتش کردو کمک کرد تا داخلش بشینه. لرزش دست های پسر یک لحظه هم آروم نگرفته بودو میدونست که باید هر چه سریع تر تا حمله ای بهش دست نداده قرص هاش رو بخوره.

نگاهش رو فوری به اطراف خیابون دوخت و با دیدن هایپر مارکتی اون دست خیابون رو به پسر گفت

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora