🐺Special Part. 29🌙

3K 612 361
                                    

با پیاده شدن از ماشین و لمس زمین سنگ فرش عمارت چشماش رو بست و دم عمیقی از هوای تمیز و نیمه مرطوب جنگل، جایی که توش به دنیا اومده و بزرگ شده بود گرفت.

هوای جنگل خیلی تمیز تر از هوای شهر که چیزی جز ترافیک و شلوغی نداشت بودو انگار آسمونش هم با شهر فرق داشت اما یانگ کوک یک سال بود که بهش عادت کرده بود... عادت کرده بود که بین شلوغی شهر، جایی که همه چیزش با جنگل فرق داشت زندگی بکنه و همرنگ جماعت بشه... سخت بود اما تونست...

تونست از جایی که چیزی جز عشق و آرامش براش نداشت بگذره... جایی که میتونست با تبدیل شدن و ساعت ها دویدن روی چمن های همیشه نم دار جنگل که با هر قدم گذاشتن روش بوی خوششون به مشامش میرسید، بگذره. از آرامشی که روحش به پرواز در میاورد، خوشی ها و هر چیزیو که با عشق خالصانه خانواده اش داشت بگذره و تاوان همه این گذشت هاش عاشق شدنش بود...

جنگل جایی بود که برای اولین بار عشق رو تجربه کرد، تحقیر شد، شکست و دیگه چیزی براش باقی نموند...
چطور میتونست دوباره داخلش زندگی کنه وقتی که حتی گرگش هم ترکش کرده بود؟ حالا چیزی جز یه امگای ترک شده و بچه بی گناه دوساله ای که حاصل وحشتناک ترین لحظه های زندگیش بود، نبودو چطور میتونست به راحتی کنار خانواده اش زندگی کنه وقی نگاه ها و پچ پچ های اطرافیانشون رو میشنید؟

بغضی که با هر بار پا گذاشتن به عمارت پدری و پکشون توی گلوش جمع میشد به زحمت پایین فرستادو با چنگ زدن به ساک دستی وسایل میهی
در ماشینش رو محکم بست.

مینهو که میهی رو محکم تو بغلش گرفته بود تا از دویدن احتمالیش به سمت عمارت جلوگیری کنه، همزمان نگاه های نگرانش روی صورت رنگ پریده و دست های لرزونش دوخته بودو به خوبی میدونست که هر وقت پاش رو اینجا میذاشت چه حس بدی بهش دست میداد.

_پاپا...بزرگ...

مینهو با وول خوردن های دختر بچه توی بغلش و ذوقی که با دیدن عمارت کرده بود لبخندی زدو با چفت کردن دستاش به دور بدن کوچیکش گفت

_باشه عزیزم... الان میریم

به آرومی ماشین رو دور زدو با قرار گرفتن مقابل پسر که به نقطه ای نامشخصی چشم دوخته بود گفت

_یانگ کوکا؟ خوبی؟

یانگ کوک با شنیدن صدای مرد از فکر بیرون اومدو با نگاه کردن به صورت نگرانش دست های لرزونش رو مشت کرد.

لبخند ساختگی ای زدو با انداختن نگاهی به دخترش که در تلاش بود تا از بغل مینهو پایین بیاد گفت

_خوبم هیونگ...بهتره بریم تو هوا گرمه

مینهو سری تکون دادو بعد هردو کنار هم مسیر سنگ فرش شده ورودی عمارت رو طی کردن.

افراد پک همگی با دیدن یانگ کوک و مینهو شروع به تعظیم و خوشامد گویی کردن و یانگ کوک معذب تنها با تکون دادن سری به تندی از کنارشون عبور کرد. توی پک همه فکر میکردن که مینهو جفت یانگ کوک هست و وقتی که پسر دو سال پیش از جفت اصلیش جدا شد با مینهو آشنا و باهاش ازدواج کرد! مسخره بود! هیچ آدم عاقلی همچین حرف مضخرفیو قبول نمیکرد چون یانگ کوک تمام طول بارداریش رو توی عمارت گذرونده بودو بعد از اون اتفاق مینهو به ندرت بهش سر میزد تا باعث حساس شدن خانواده اش نشه و حالا همه اون رو به چشم جفت و پدر بچه اش میشناختن!

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Onde as histórias ganham vida. Descobre agora