🐺Special Part.16🌙

2.7K 664 303
                                    

اهنگ(love is gone,acoustic) رو پلی کنید :)

سرش رو به شیشه پنجره تکیه داده بودو بدون پلک زدن به منظره مقابلش که کم کم با سیاهی شب تاریک میشدو روشناییش رو از دست میداد، خیره شده بود. شیشه پنجره سردو خنک بود، درسته سرماش آزار دهنده بود اما تو اون لحظه برای پسری که ساعت ها گریه کرده بودو نبض شقیقه هاش متورم و درناک بود میتونست کمی تسکین باشه و درد کشنده اش رو لحظه ای آروم کنه.

نمیدونست چقدر توی اون حالت مونده اما از خشک شدن ستون فقراتش و دردی که توی کمرش پیچیده بود میتونست بفهمه که ساعت ها لب پنجره اتاقش در حالی که زانو هاش رو توی شکمش جمع کرده نشسته و بی صدا برای از دست دادن گرمای آغوشی که بی رحمانه ازش دریغ شده بود گریه کرده بودو بارها خودش رو بابت ناتوان و ضعیف بودن خودش که نتونسته بود بخاطر چیزی که حقشه، داشته باشه سرزنش کرده بود.

بار ها اتفاق صبح رو با خودش مرور کرده بودو هر بار با یاد اینکه آلفاش چقدر قشنگ اسمش رو برای اولینو آخرین بار صدا کرده بود، گریه کرده بودو بین گریه هاش بار ها برای تن صدای پسر و لحن بمش مرده بود. چقدر عاشق شدن تو سن هجده سالگی سخت بود! مطمعن بود نوزده سالگیش حتی سخت تر و بدتره چون باید تو شروع صفحه جدید زندگیش فراموش میکرد... گرمای آغوشی که برای چند ثانیه حس کرده بودو فراموش میکرد، رایحه خنکی که روحش رو جلا میدادو حس زندگی بهش میداد فراموش میکرد. حتی باید اسمش رو هم فراموش میکرد چون مطمعن بود که دیگه مثل اون هیچکس نمیتونه اونطور اسمش رو صدا بزنه و بی رحمانه باهاش خداخافظی کنه

"خداحافظ یانگ کوک..."
"خداحافظ یانگ کوک..."

چرا اون دو کلمه انقدر نفرت انگیز بودو همزمان قلبش رو میلرزوند؟ چرا انقدر آلفاش بی رحم بود؟ چرا اونو نمیخواست؟ چرا بجای خداحافظی بدن بی جون و محتاجش رو بین بازوهاش نمیگرفت و بهش نمیگفت که از پیدا کردنش خوشحاله؟ اصلا چرا برای این سوال هاش هیچ جوابی نمیتونست پیدا کنه؟

همراه با اوج گرفتن آهنگی که از اسپیکر مشکی رنگ گوشه اتاقش پخش میشد چشماش دوباره خیس شدو همراه با آهنگ زمزمه کرد.

I'm sorry, don't leave me, I want you here with me

I know that your love is gone

I can't breathe, I'm so weak, I know this isn't easy

Don't tell me that your love is gone

That your love is gone...

با زمزمه کردن آخرین جمله آهنگ با هجوم آوردن بغض شدیدی لب هاش لرزیدو هق هقش سکوت اتاقش رو شکست. دستاش روی زانوش مشت شدو سرش رو توی یقه اش پنهون کرد تا مبادا صدای گریه هاش از اتاق خارج بشه و به گوش کسی برسه. به قدری توی اون حالت آسیب پذیرو بیچاره به نظر میرسید که حتی دل سنگ رو هم آب میکردو زوزه های پی در پی گرگش با وجود شکستی که خورده بود سعی در آروم کردن حالت انسانیش داشت. گرگ کوچیک طلایی رنگش در حالی که گوشه ای جمع شده بود بیچاره وار زوزه میکشیدو امیدوار بود صدای ناله هاش به گوش جفتش برسه اما...امید واهی بود!

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now