🐺Special Part. 28🌙

2.4K 661 451
                                    

برای بار آخر عق زدو با بالا نیاوردن چیزی خسته از اون تهوع های صبحگاهی که امونش رو بریده بود، با دست های لرزون دکمه سیفون رو فشار دادو بعد بستن درش تن لرزون و بی جونش رو روش انداخت.

معده اش از شدت عق زدن و بالا آوردن های طولانی به سوزش افتاده بودو به خوبی زخم شدنش رو حس میکرد. در طول روز غذای زیادی نمیتونست بخوره و جز میان وعده های سبک مجور میشد همه اش رو برگردونه.

نیشخندی به وضعیت تاسف بار خودش زدو پاهاش رو توی شکمش جمع کرد تا کمی درد معده دردناکش آروم بشه اما هیچ فایده ای نداشت...هیچ راه فراری براش نبود، حتی دیگه نمیتونست وانمود کنه که چیزی نیست و حالش خوبه اونم وقتی که به خوبی میدونست چه اتفاقی براش افتاده.

با پشت دست چشمای اشکای رو پاک کردو نگاهش رو به روی کانتر روشویی جایی که اون جعبه باریک رو روش گذاشته بود دوخت. هنوز جرعت اینکه ازش استفاده بکنه رو نداشت ولی اینم میدونست که معتل کردن یا نادیده گرفتنش هیچ چیزیو عوض نمیکنه.

بزاق تلخ شده دهنش رو با استرس قورت دادو با پایین آوردن زانو هاش از جاش بلند شد. باید به اون ترس پایان میداد... باید انجامش میداد تا خیالش راحت بشه.

با قدم های آروم و دودل مقابل کانتر سفید رنگ ایستادو جعبه روی دستاش گرفت. عکس نوزادی که روی جلد جعبه بود استرسش رو بیشتر میکردو میل دوباره به بالا آوردن داشت.

نگاهش رو سریع از عکس گرفت و با کشیدن نفس های عمیقی شروع به باز کردن جعبه شد.

ده دقیقه...یک ربع...بیست دقیقه...

نمیدونست چقدر از انجام دادنش گذشته بود اما حالا جرات نزدیک شدن به اون شی کوچیک که چند قدم ازش فاصله داشت رو نداشت. تمام وجودش به تلاطم افتاده بودو هوای داخل اتاقک سرویس بهداشتی براش خفه کننده شده بود.

ناله ای از ضعف و خالی بودن شکمش که بهش یادآواری میکرد ساعت ها چیزی نخورده، کردو تصمیم گرفت به اون کابوس پایان بده. دم عمیقی گرفت و چشماش رو محکم روی هم فشار داد.

_چیزی نیس یانگ کوکا...تو میتونی...تو بدتر از اینارو گذروندی

مسلما قانع کردن و گول زدن خودش فایده ای نداشت چون به خوبی میدونست که چه جوابی منتظرشه!

بلاخره تکونی به پاهاش دادو با جلو رفتن نگاه لرزون و ملتمسش به بیبی چک مقابلش دوخت.

داشت خواب میدید؟ فکر میکرد بخاطر ضعف و سرگیجه ای که داره چشماش تار و همه چیز رو دو تا میبینه اما وقتی که به اون شی کوچیک چنگ زدو مقابل چشم هاش قرار داد حس کرد دنیا مقابل چشم هاش تیره و تار شدو دستش رو برای سقوط نکردن روی زمین به لبه کانتر چنگ انداخت.

عرق سردی روی کمرش نشسته بودو تپش های دیوونه وار قلبش باعث نبض زدن گوش هاش شده بود...
اون...باردار بود؟! کابوسی که یک درصد بهش امید داشت تا حقیقت نداشته باشه حالا به واقعیت تبدیل شده بودو مثل یک سیلی محکم روی صورتش نشسته بود.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now