🐺Part.9🌙

6.9K 1K 440
                                    

با قدم های کوچیکش به آرومی از پله های عمارت پایین اومدو به سمت باغ بزرگ پیش روش حرکت کرد. بعد از داد بلندی که مادرش فقط بخاطر اینکه بالای سر خواهر کوچولوی خوابیده ش ایستاده بودو نگاهش میکرد، زده بود با بغض لب های لرزون فوری از اتاقش بیرون اومده بود و به سمت خروجی رفته بود. لب های آویزون و چشمای گردش نشون دهنده بی حوصلگیش بود و هیچ همبازی توی این عمارت بزرگ نداشت. آجومای مهربونش مشغول غذا درست کردن بود و وقت بازی کردن باهاش رو نداشت و جونگکوک نه ساله امیدوار بود برادر کوچیکش و دوست هاش که صدای بازی و خنده هاشون فضای بزرگ عمارت رو گرفته بود باهاش بازی بکنن.

از کنار فواره بزرگی که وسط عمارت بود رد شد و به سمتی که بچه ها بودن حرکت کرد. جونگ سو برادر شیش ساله اش اجازه داشت دوست هاش رو به عمارت دعوت کنه و باهاشون بازی بکنه و نقاشی بکشه اما جونگکوک هیچ دوستی نداشت... یعنی هیچکس باهاش دوست نمیشد و همیشه تنها بود.
همیشه به تنهایی توی اتاق بی روحش سر میکرد و به تنهایی نقاشی میکشید تا آخر شب اون هارو به دایه اش نشون بده و اون با مهربونی سرش رو نوازش کنه و ببوستش. با پرت شدن توپی جلوی پاش متعجب به بهش نگاه کرد و فهمید که توپ به سمتش اومده. خم شد و توپ رو برداشت و بعدش نگاهی به پنج تا بچه های هم سنو سالش و برادر کوچولوش که بهش نزدیک میشدن انداخت.

_هی توپمون رو پس بده

نگاهی به توپ کردو با تکون دادن سرش گفت

_منم میخوام بازی کنم

دو تا از پسر ها که قد بلند تری داشتن با اخم به سمتش رفتن و یکی از اونا محکم روی زمین هولش داد.

_یا بهت گفتم توپمون رو پس بده!

انگار کسی روی قفسه سینه اش نشسته بود و اجازه نفس کشیدن بهش رو نمیداد...دهنش مثل ماهی بازو بسته میشد و مثل همیشه تا کابوسش به انتها نمیرسید ازش خلاصی نداشت.

_ن..نه..لطفا..خ..خواهش میکنم

سرش با برخورد محکم به سنگ فرش ها درد گرفته بود و میتونست باریکه خونی که از کنار شقیقه اش سر میخورد حس کنه. هقی از دردش زدو توپ رو محکم تو بغلش فشار داد.

از لای چشم های خیسش نگاهی به برادر کوچیکش که بی حس بهش نگاه میکرد انداخت و به آرومی لب زد.

_ج..جونگ سو...

ثانیه ای نگذشته بود که لگد های محکمی به شکمش کوبیده شدو جیغ های بلندش کل فضا رو پر کرد...گوش هاش زنگ میزدو هیچی نمیتونست جز صدای فریاد هاش و لگد های بی رحمانه ای که به شکمو پایین تنه اش برخورد میکرد بشنوه.

_ا..اوما...کمک...

نفس هاش به خس خس افتاده بود و حس میکرد
آخرین لحظه های زندگیشه... سیاهی درونش رو    گرفته بود و با تموم وجود مرگ رو حس میکرد و هنوز صدای جیغ های پسر بچه رو میشنید.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin