🐺Part.33🌙

7.2K 999 811
                                    

با خشم و دندون های به هم فشرده غرشی کردو با تمام قوا گردن گرگ رو بین بازوهای محکم و قویش شکست و به سمت درخت مقابلش کوبید. با پوشیده شدن بدن بی ارزش گرگ ولگرد توی برف که سعی در حمله به دختر بچه ای رو داشت حالا لای برفای سنگینی دفن شده بود. نفس سنگینی گرفت و با تیر کشیدن قلبش با ناله ریزی لبش رو گزیدو دستش رو به بازوی چپش که تقریبا بی حس شده بود کشید. چند قدمی به عقب برداشت و کمرش رو به ساختمان کوچیک فرسوده ای که حالا چیزی ازش باقی نمونده بود تکیه داد.

این چندمین یا شاید هم آخرین منطقه ای بود که طی این چند روز برای سرکشی و کمک به بازمونده ها اومده بودن و حالا همه جا از شر گرگ های ولگرد پاک شده بود، البته اگه تلفات جانی و مالی رو در نظر نمیگرفت! حقیقتا جونگکوک وظیفه اینکه خودش شخصا به این مسائل کوچیک برسه رو نداشت و میتونست با فرستادن چند تن از افرادش به پک های همسایه یا آسیب دیده بهشون کمک کنه اما جونگکوک به عنوان رهبر پک بزرگ ماه طلایی پکی که همه آلفا جئون جونگکوک رو به عنوان آدمی دلسوز و مسئولیت پذیر میشناختن اون رو وادار میکرد که خودش شخصا برای کمک بره و به مردمش کمک کنه. شاید برای همین بود که سران پک پدرش هنوز هم اون رو رهبر لایقی میدونستن و هیچ بهونه ای برای برکنار کردنش وجود نداشت. شاید هم این تنها دلیلی بود که خانواده اش انقدر ازش نفرت داشتن!

انگشت های سرخ و یخ زده اش رو به سختی بالا آوردو با رسوندن به جیب بزرگ کاپشن مشکیش قمقمه فلزی کوچیکی که داخلش بود رو خارج کرد. دست چپش علنا حسی نداشت و جونگکوک با اخم لعنتی به شانسش فرستادو با گذاشتن قمقمه بین زانوهاش فشاری بهش دادو با دست راستش بلاخره درش رو باز کرد. با رسوندن قمقمه به لب هاش نوشیدنی داغی که تقریبا ولرم شده بود وارد دهن
تلخ و خشک شده اش رسوند و کمی نوشید.

آهی کشیدو به بخار خارج شده از دهانش که ثانیه ای بعد توی هوا ناپدید شد نگاه کرد. پنج روزی بود که از امگاش دور شده بودو دلتنگی شدید ازش و حس نکردن عطر بینظیر تنش قلب مریضش رو به درد آورده بودو احساس میکرد اگه یک روز دیگه هم این دوری ادامه پیدا کنه حتما از پا درمیاد. گرگش کلافه و دلتنگ خرخری کرد که جونگکوک لبخند محوی زدو زیر لب زمزمه کرد.

_آروم باش پسر...به زودی برمیگردیم خونه

با صدای خش خش برفا و قرار گرفتن یک جفت پوتین مقابلش سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به صورت اخمالود یونگی و خونی که کنار شقشقه اش بود دوخت.

_کوک حالت خوبه؟ رنگت پریده

سرش رو به تایید تکون دادو جواب داد.

_خوبم هیونگ چیزی نیست

یونگی کمی بهش نزدیک تر شدو روی دو پاش نشست.

_مطمعنی؟ قرص هات رو خوردی؟

_خوردم. نگران نباش تقریبا تمومه دیگه باید برگردیم

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now