_4_

667 155 16
                                    



سه روز به طرز چرتی به پایان رسید...

برای آلفا چیزی نبود اما امگا، کلیییی چیز میز یاد گرفت!

شوق یادگیریش به قدری بود که انگار تنظیمات کارخونه برگشته و دلش میخواد همه چیزو تفکیک و پردازش کنه!

بدون هیچ خجالتی از هر خدمتکاری که جلوی چشمش ظاهر میشد درباره همه چیز میپرسید و اونارو توی دفترچه ذهنش تک به تک مینوشت.

حتی چندباری هم سعی کرد یواشکی سمت پیانو بره ولی مچش توسط یه نفر گرفته میشد و ناراحت و غمگین به اتاقش هجوم میبرد.

توی این سه روز تهیونگ بیشتر روزا بیرون بود و شبا پیداش میشد!
یکم شام میخورد و میرفت توی اتاقش دیگه بیرونم نمی‌اومد...

اما جیمین با علاقه به دیوار اتاقش تکیه میداد و به سر و صدای آلفاش گوش میداد...صحبتایی که توی ذهنش میکرد،وقتی با گوشی درباره کار حرف میزد،فحشای کوچولویی که میداد‌‌‌...
حتی تفکرات کثیفشم میشنید..اما ترجیح میداد بی توجه باشه..

_هاه...اون امگا کوچولو خیلی رو اعصابمه...چرا؟؟؟خب..خیلی مظلومه...همش...بهم زل میزنه و از موقعی که فهمیدم ذهنمو میخونه_
هی وایسا ذهنمو میخونه!!!نکنه الان_

با سکوت اتاق کناریش احساس کرد کار بدی انجام داده و پشیمون زانوهاشو جمع کرد.خودشو بغل کرد و سرشو روی سر زانوهاش گذاشت..پلکاشو روی هم گذاشت و نفسی گرفت...

اتاقش خیلی تاریک و دلگیر بود..

پرتوهای خاکستری خورشید بی جون به داخل اتاقش میتابید و هوای گرفته بیرون دم از مودی بودن فصل بهار میداد...

اما اشکالی نداشت،اون بدتر از ایناشو تجربه کرده!

اون به معنای واقعی تنها بودن رو تجربه کرده بود..


_صدامو میشنیدی نه...؟

با پیچیدن صدای بم و گرفته مرد اتاق کناری توی گوشاش خجالت زده توی خودش جمع شد..

_میدونم اونجایی...نمیخوای یه چیزی بگی؟

پلکاشو روی هم کوبید و بازم ساکت موند.دلش نمیخواست آلفاش فکر کنه فال گوش ایستاده..

_صدای نفساتو میشنوم بیب..یادت رفته یه آلفام..؟

لباشو به هم فشورد و با صدای پایینی گفت:
معذرت میخوام...عادته...

_چه جذاب...

+چ-چی جذابه؟

_عادتت...اینکه عادت داری به صدای آلفات گوش بدی..هوم؟

خودشو بغل کرد:
ببخشید..اگه اذیتتون_

_نه....دلگرم کننده که یه نفر واقعا میفهمه چی میگم...

《MY PRETY LUNA》[vmin]Where stories live. Discover now