_20_

347 57 4
                                    







مین:موفق نمیشی...

چنگالشو با صدای بلندی به بشقاب کوبید و نظم کیک توش کمی بهم ریخت_

نفس عمیقی کشید و آروم غرید:
مشکلت با زندگی من چیه؟

مین:خودت بهتر میدونی..

ته:تو هیچ وقت نمیتونی جیمین رو برگردونی...اون دیگه توله مظلومی که فکر میکرد زندگی توی یه اتاق بدون پنجره به نفعشه نیست!

مین:از کجا میدونی؟

ته:اون طعم آزادی رو چشیده!

مین:برام مهم نیست‌..جیمین رو میخوام ببرم...

ته:اگه...تونستی...ببرش...

مین:اون میاد...

تهیونگ با چشمایی بدون هیچ برق خاصی زمزمه کرد.مگه میشه یه روشنایی کوچولوی توی چشم بامحو شدنش آدم رو انقدر خفناک و خطرناک نشون بده:
گفتم...اگه تونستی...ببرش...

مین...

برای اولین بار تونست چاقوی تیزی که از مردمک تاریک و دهشتناک آلفا بیرون زده رو روی گلوش احساس کنه.‌.پس این قدرت تهدید یه آلفای غالب بود نه؟

اینکه کل بدنت یک لحظه زیر دمای صفر درجه بزنه و غده های عرقت پر و پر و پر تر بشن و برای تخلیه زار بزنن.پروانه های توی شکمت بجای پر زدن به جون گوشت اطراف ضد اسید معدت بیوفتن و شروع به خوردنش کنن.هاله های تاریک اطرافتو احساس کنی و شدت فرمون نفس گیر فرد روبروت اطراف دیدتو در بر بگیره.این...قدرت یه جفت واقعی بود نه...؟

ته:مین...بعضی وقتا منو یاد یه بچه نق نقو میندازی...

تو امگا رو میخوای...بدوت هیچ دلیلی..چون من دارمش حسودیت میشه و میگی حالا که اون دارتش منم میخوامش...یه..پدر...حشری

ابدا...اگه بزارم حتی نگاهت به بدن زیبا و قبلا...نامگذاری شده جفتم برسه...رو در رو..با لحنی عادی و موادبانه ازت میخوام جیمین رو فراموش کنی...

آلفای مسن غرید:
چطور جرئت میکنی به یه پدر بگی بچتو_

ته:برات بهتره...جملتو کامل نکنی...اگه اون پسرته.‌.همون اول با مادرش کنار خودت در عادی و نرمال ترین شکل ممکن نگه میداشتی..روانی سادیسمی،جیمین رو از سرت بیرون کن..

من بزارم...پسر حقیقیت،یونگی نمیزاره.....گفتم دوباره هم میگم جیمین طعم آزادی رو چشیده،گرگش با بودن کنار من احساس آرامش داره،اون حالا قدرت تصمیم گیری داره و یه روز دیر برم خونه مثل یه جفت واقعی ازم ناراحت میشه و حتی قهرم میکنه...دیگه اون عروسک بی سر و صدای توی شیروونی نیست که منتظر یه نفر بشینه تا از توی جعبه خاک خورده قدیمیش درش بیاره.....

اجازه نمیدم جلوی زندگی کردنشو بگیری......

آلفا بلند شد که بره اما مین هول کرده جملشو گفت:
ارشد...به نفعته این کار رو انجام ندی.تو نمیتونی امگا رو برگردونی!
خودتو به کشتن میدی!!!

ته:مگه برای تو مهمه؟...نه...از خداته!

《MY PRETY LUNA》[vmin]Where stories live. Discover now