_24_

187 53 50
                                    



بسته قرص رو از توی کشو در آورد.

یدونه از پلماشو باز کرد.

قرص سفید رنگ کپسولی رو در آورد و روی زبونش قرارش داد.

لیوان آب رو سر کشید و شیشه خالی رو روی پا تختی قرار داد.

زیر پتوی تختش خزید و با بغض سنگینی به روبروش زل زد...

دوره راتش شروع شده بود...

بدون امگا..

پلکاشو روی هم کوبید و سرشو بیشتر زیر پتو کرد.
در اتاقش به آرومی باز شد و هوسوک وارد شد.

کنار تختش نشست و نگاهی بهش انداخت:
درک میکنم چه حسی داری...

اوهوم...
دیگه اون آلفای عوضی نبود که هر شب با یکی بپلکه...

هو:جای...یونگی رو پیدا کردیم..هوف پسر فکر میکردم ترکیب کار خیلی سختیه.اما الان دستم اومده...فلیکس خیلی چیزا درباره ماسولسا میدونه..باورت نمیشه فکر میکردم قراره بدنمون یا روحامون ترکیب بشه منظور ترکیب ذهنی بود..

ته:یونگی...کجاعه؟

هو:جای...قبلیش..برادر مینجی..دختری...

ته:که قراره باهاش ازدواج کنم....






با ورودشون به عمارت نفس عمیقی کشید...

اینجا...

مرکز خیلی چیزا بود..

شروع خیلی اتفاقات از خونه مین شروع شد و حالا..
هوسوک اومده بود که شروع خودشو از دوباره استارت بزنه!

چان:آمم...یعنی واقعا میخوای بشینی همه چیزو بهش توضیح بدی؟

هیونجین که کنارشون بود سری به طرفین تکون داد:
قراره بهش نشون بدیم!

خدمتکاری نزدیک اومد.هوسوک مردد گفت:
مین یونگی...خونست؟

؟؟:بله آقا...ایشون پیش مادرشون هستن..

هو:مادرش...

نگاهشو به اتاقی که قبلا مادر یونگی هانول بستری میشد انداخت...
اون زن بیچاره یکی از چهار دوستی بود که با ازدواج اجباری گند خورد به زندگیش و مجبور شد از بقیه جدا بشه.

آقای مین به زور باردارش کرد تا پسر آلفا براش به دنیا بیاره اما وقتی مینجی به دنیا اومد امون نداد و دو سال بعدش دوباره هانول رو باردار کرد.

هانول بعد از به دنیا آوردن یونگی به وضع یورا مادر تهیونگ افتاد اما دووم آورد و نمرد...ولی چه فایده توی کما زیر سرم و دستگاه سر میکرد..

با بیرون اومدن فردی آشنا از توی همون اتاقی که بهش زل زده بود قلبش یه لحظه از روی ذوق و شوق شروع به تپش کرد!

یه قدم به جلو برداشت:
یو..یونگی....

با دیدن چهره افتاده و گودی زیر چشمای اون پسر ریز جثه همراه بقیه سمت پله ها هجوم برد.جلوی اون پسر خسته و خواب آلود ایستاد.چقدر...شکسته بود!رنگ پریده صورتش،بدن لاغرش،چشمای خمار و مملو از خواب و خستگیش که فقط منتظر بودن صورت صاحبشون سرمای بالشت رو احساس کمه تا بیهوش بشن!

《MY PRETY LUNA》[vmin]Where stories live. Discover now