_28_

244 42 35
                                    

نگاهی به چهار تا سکه توی دستش انداخت.اونارو سمت هیبرید خرگوش مهربون گل فروش گرفت.اما یک لحظه یکی از سکه ها افتاد پایین و قل خودد سمت درزای بزرگ چاه!

همون جا خشکش زد.

چشمای بزرگ و قلمبش کمی خمیده شدن.

چونش بالا رفت و دندونای کوچولوش محوشون زد.

نگاهشو به سه تا سکه توی دستش داد:
ا-الان...

موهای شاد و توی هواش پفشون خوابید و گوشای کمی بالا رفتش پایین افتادن:
چ-چِطولی..پولِسو بِدَم~؟

زن نگران شده دستی توی هوا تکون داد و لبخند دستپاچه ای زد:
ا-ااشکال نداره قربونت برم!همین سه تا هم کافیه!!

اولین قطره اشکش سرازیر شد:
و-ولی سُما دُفتید اینگَده~

اول با انگشتای ریزه میزش عدد چهار رو نشون داد ولی بخاطر کنترل نداشتن روشون تبدیل به عدد پنج شد.

؟؟:عزیزم اشکال نداره همین سه تا رو میگیرم!

و سکه هارو از پسرک گریون گرفت و دسته گل کوچولوی زرد و نارنجیشو دستش داد.رنگایی که به خانم گل فروش گفت مامانم دوسشون داره!

لبخندی با چشمای خیسش زد و دسته گل رو گرفت:
واگِعا؟؟

؟؟:اوهوم!چون خیلی آقای مهربونی هستی که برای مادرت میخوای گل بگیری من بهت یدونه سکه تخفیف میدم!حالا بزن قدش!

و با کوبیده شدن کف دستش به کف دست خانم گل فروش خنده دندون نمای ذوق زده ای کرد!

مردمکای بزرگ و ذوق مرگش ستاره های توش چرخی زدن...

و کم کم...

از بین رفتن...

دیگه برقی توی چشماش باقی نموند و مردمکاش تاریک تاریک شدن...

نور نارنجی و قرمزی تابیده شد و این نور توی چشمای خودش منعکس شد.

مردمکاش به تنگ ترین حد خودشون رسیدن و شروع کرد به نفس نفس زدن!!

زبانه های آتش اونو روی زمین انداختنش و رعب و وحشت توی تمامی رگ های نازک و تازه نفسش هجوم برد!

با کوبیده شدن پای یکی از جادوگرا کنارش تبدیل شد و سریعا در رفت..هیچ کس نمیدیدش..هیچ کس گوله خاکستری میون گیاهای تاریک توی شب رو نمیدید!

هیچ کس...

دسته گل لگد مال شده روی زمین دهکده رو ندید..

هیچ دسته گلی به دست عزیزی نرسید و هیچ لبخندی رو روی لبای کسی نکاشت...

و این بود آخرین غروب زندگی شاد بچه خرگوش و دسته گل خراب روی زمین دهکده خاکستر شدش...

مردمکاشو از هوای گرگ و میش روبروش گرفت و به اتاق مجلل خونه مجردی سوکجین داد..خیلی قشنگ و خوش سلیقه چیده شده بود!با جلو اومدن بشقاب کیکی جلوش بینیش تکونی خورد.

《MY PRETY LUNA》[vmin]Where stories live. Discover now