_33_

184 35 97
                                    





Jimin pov:



شبی که جوجه کوچولوم درد بدی رو به بدنم انداخت ماه کامل بود‌.

خب...
بهم حق بدید که کمی ترس برم داشته باشه...
زندگی من از همون اول عجیب و پر از رمز و راز و دردسر بوده...
بایدم میترسیدم توی ماه کامل اتفاقی بیوفته!

اما همش فکر خیال بود.‌.
وقتی به هوش اومدم....

توی یه اتاق بودم.
نور ماه روی بدنم میتابید و مثل یه پتو ، بدن ضعیفمو در آغوش کشیده بود‌.
تهیونگ روی کاناپه گوشه اتاق غش کرده و کت مشکیشو روی خودش انداخته بود.
بر خلاف اون درصد ناچیزی که قرار بود من یا جوجم سالم بیدار نشیم ، هر جفتمون حالمون خوب بود‌‌...اما فندق کوچولو...

فرداش فهمیدم که مشکلی داره

چون دکتر خیلی با تهیونگ صحبت میکرد و هی ازم قایم میکردن چه خبره!

بعد از عیادت بچه ها ، پرستارا دوباره جوجه کوچولومو آوردن به اتاقم.متوجه شده بودن پریشونم و هر نوع هورمونی توی بدنم ترشح بشه برام خطر داره!
موقعی که بهم گفتن میتونم بغلش کنم خیلی ذوق زده شدم ، شاید بار دومم بود اما بازم ذوق داشت!!

پس اجازه دادم لباسمو در بیارن و اون فندق کوچولو و هلویی روی سینم بزارن.بخاطر زود به دنیا اومدنش بدن ضعیف و نیازمند گرمایی داشت و باید یک روز در میون برای تکرار این پروسه به بیمارستان میومدیم!اون....زیبا بود~

زیبا تر از من...

زیبا تر از پدرش...

فرشته ای که از آسمون فرستاده شده...
پیشکشی از الهه های هفت آسمون~

اون مثل نوزادای دیگه قیافه چپلی نداشت~ههه ههه~~
کیوت و خوردنی بود.‌.

سفید و بلوری درست مثل زمین برف نشسته اون بیرون...
سرد و کمی نگران کننده مثل هوای بیرون~

موجودی بهشتی میون آغوش گرم و مادرانه خودم....
اصلا...هیچ وقت فکر نمیکردم یه مادر بشم~

میترسم پسر کوچولوم لوس و لجباز به بار بیاد ، چون سخت گرفتن
به یه بچه کیوت و خوردنی و معصوم اصلا توی دیکشنری من ترجمه نشده!هیع هیع~

موقع ترخیص من ، وقتی تهیونگ اومد که کمکم کنه لباسامو عوض کنم...بهترین موقع رو برای صحبت دیدم...اینکه درباره جوجه کوچولوم دربارش بپرسم...


جیم:ته ته~

اون خندید..واقعا ذوق میکرد وقتی اسمشو صدا میزدم~

ته:جانم؟

بعد از پوشیدن آستین دیگه کاپشن سفید پفکیم نگاه مظلوممو بهش دادم.میدونستم با اینکار میتونم ازش حرف بکشم:
تا کی میخوای ازم قایمش کنی...؟

《MY PRETY LUNA》[vmin]Where stories live. Discover now