Part 6:

656 158 7
                                    

بعد از غذا همه ی خانم ها ظرف ها رو جمع کردن که با کمک هم بشورن...
زنای شکاف نشین یکی از علایقشون ظرف شستن با همدیگه بود چون اون موقع وقت داشتن کلی حرف بزنن.
جونگ کوک نگاهش رو به تهیونگ داد که مشغول نوشتن چیزی بود به سمتش رفت و خواست کنارش بشینه که تهیونگ فورا دفتر دستکش رو جمع کرد.
"خاطره مینویسی؟!"
تهیونگ لبخندی زد و زمزمه کرد:
"آره یه مدتی هست که شروع به خاطر نوشتن کردم... حس می کنم جدیداً همه چیز رو خیلی زود یادم میره راه حل ساده برای مرور خاطرات"
جونگ کوک لبخندی زد و زمزمه کرد:
" آره منم یه مدت می نوشتم تا اینکه یه شب خوابیدم و وقتی بیدار شدم فهمیدم یه آدم دیگم آدمی که کارهای خوبی انجام نمیداد پس تصمیم گرفتم دیگه چیزی ننویسم چون خودم خجالت می کشیدم"
تهیونگ متعجب بهش خیره شد:
"راستی اصلا نگفتی چرا از خونه فرار کردی؟"
جونگ کوک نگاهش رو به سنگ ریزه های زیر پاش داد و زمزمه کرد:
" در واقع من توی زندگی مشکلات زیادی داشتم که دلم میخواست به خاطرشون از اون خونه فرار کنم ولی بزرگترین مشکلم این بود که اونا نمیخواستن من توی اون خونه باشم اونا یه جورایی ازم میترسیدم"
تهیونگ متعجب سرشو کج گرد که موهای نعناییش رو پیشونیش ریخت:
"ازت میترسن؟!مگه تو ترس داری بچه؟!"
جونگ کوک نگاهش رو از تهیونگ گرفت و آه غم انگیزی کشید و آستین لباسش رو بالا داد...
رد زخم های عجیبی روی بدنش بود...ردی مثل ناخن و سیخ و سنگ...
"ای...اینا چیه؟!"
جونگ کوک صورتش رو بین دستاش گرفت و زمزمه کرد:
"قول میدی ازم نترسی؟!"
تهیونگ آهسته سر تکون داد که جونگ کوک زمزمه کرد:
"خودم...خودم کردم...من مریضم و وقتی میخوام خودمو کنترل کنم... بدنمو با هرچیز تیزی سر دستم بیاد میخراشم...من...من نمیخوام به دیگران آسیب بزنم من..."
با حس گرمای آغوش تهیونگ شوکه چشمای اشکیش رو باز کرد...
اون پسره ی مو نعنایی بغلش کرده بود؟! مسخره بود...آخه اون...
تهیونگ خندید و موهای جونگ کوک رو نوازش کرد:
"خیلی خب خیلی خب کله نارگیلی آروم بگیر...چیزی نیست خب؟ دیگه لازم نیست خودتو چنگ بزنی اینجا جات امنه..."
جونگ کوک با اون چشمای درشت و بامزش به تهیونگ خیره شد...
"چطور میگی جام امنه؟! شماها پیش من امنیت ندارین...من اگه وارد ساید دیگم بشم...به هیچکس رحم نمیکنم"
تهیونگ آهسته صورتش رو نوازش کرد...
"هی...دنبالم بیا...باید یچیزی نشونت بدم"
جونگ کوک آهسته از جاش بلند شد و دنبال تهیونگ به راه افتاد...
تهیونگ از خونه های درب و داغون شکاف گذشت و وارد یه گاراج شد...
اون گاراج لعنتی بوی نم شدید میداد...
"بیا کله نارگیلی اینجا مناسب ترین جاست برای تو"
جونگ کوک اخماش توی هم رفت:
"یه آشغالدونی که بوی نم و کثافط میده؟!"
تهیونگ خندید و چشم غره ای بهش رفت:
"نه بچه ی احمق...اینجا جاییه که دراگون توش تمرین میکرد...قدیمی ترین گاراج توی شکاف‌..."
وقتی چراغ های گاراج روشن شد جونگ کوک تونست رینگ بوکس بزرگ وسطش رو ببینه...
همچنین کیسه بکس بزرگ قرمز رنگی که گوشه گذاشته بود.
تهیونگ جلوی چشم جونگ کوک لباسش رو در آورد و با اون بدن شیش تیکه و جذابش دوتا بانداژ کهنه برداشت و دور دستش بست و گارد گرفت:
"بیا بچه...بیا بینم چند مرده حلاجی!"
جونگ کوک با چشمای گرد شده به پسر مقابلش خیره شد:
"ولی...ولی من مبارزه بلد نیستم"
تهیونگ پوزخندی زد و زمزمه کرد:
"بیا بالا یادت میدم..."
از غروب گذشته بود و سکوت گوشنوازی اطراف رو پر کرده بود.
جونگ کوک دوتا دستکش بوکس مشکی پیدا کردو اونا رو پوشید.
و وارد رینگ شد...
تهیونگ با دیدن استایل احمقانه ی جونگ کوک بلند بلند زد زیر خنده...
موهای قهوه ای و کله ی نارگیلیش با اون بافت سفید آستین بلند و دستکش بوکس مشکی...
قیافش شبیه بچه مدرسه ایای احمق بود که میخواستن بوکس بازی کنن...فقط یه عینک کم داشت...
بیخیال زمزمه کرد:
"بیا جلو پسر... بیا"
و گاردش رو بالا گرفت جونگ کوک گارد ناقصی گرفت و آروم آروم جلو رفت و خواست مشت بزنه که تهیونگ پاش رو پشت جفت پای جونگ کوک حلقه کرد و اونو به کف رینگ کوبید:
"درس اول...پاهات رو با فاصله از هم نگهدار...هر کدومشون به یه نحو میتونن تو رو حفظ کنن هرچی به هم نزدیک تر باشن تو ضعیف تر میشی"
جونگ کوک پوفی کشید و از جاش بلند شد و دوباره گارد گرفت...
دوباره قدمی جلو اومد و بی حرکت منتظر تهیونگ ایستاد که تهیونگ غرید:
"درس دوم! فقط پنج ثانیه صبر میکنی تا حریفت حرکت بزنه...اگه توی این پنج ثانیه کاری نکرد بدون گیج و تو دیواره پس تو شروع کن و اولین حرکت درست توی شکم"
و انگشتای کشیده ش رو روی شکم شیش تیکش کشید که نگاه جونگ کوک رو درگیر بدنش کرد...
"درست اینجا... گرفتی؟!"
جونگ کوک حسش میکرد...دوباره داشت وارد دارک سایدش میشد و این...خب این... برای اولین بار خوب بنظر میرسید....
تهیونگ که نگاه خیره ی جونگ کوک رو دید آروم سرش رو پایین آورد و به شکمش نگاه کرد که پوزخندی روی لبای جونگ کوک نشست و با یه حرکت پاشو پشت پای تهیونگ حلقه کرد و اونو به کف رینگ کوبید و روی خیمه زد و دستش رو کنار سرش به رینگ کوبید و نگاهش رو خیره ی چشمای مو نعنایی کرد:
"قانون سه! هیچوقت تمرکزت رو از دست نده"
تهیونگ شوکه به پسرک خیره شده بود...اون به طرز عجیبی جذاب بنظر میومد...
موهای عرق کردش روی پیشونیش چسبیده بود و چشمای براقش اونو برای خیره مونده بهشون وسوسه کرده بود...
جونگ کوک نگاهش رو به لبای تهیونگ داد...این گناه بود؟!
توی دلش پوزخندی زد این دارک ساید لعنتی از هیچی خجالت نمیکشید و به دیکش نبود چه اتفاقی ممکنه بیوفته...
سرش رو پایین برد و با بسته شدن چشمای کشیده و جذاب تهیونگ پوزخندش پررنگ تر شد..
پس این مو نعنایی دلبر اونقدرا که نشون میداد هم بی میل نبود..
لبشو با زبون خیس کرد و نگاهش رو به لبای قلبیه تهیونگ داد...
گور بابای همه چیز...
لبش رو روی لبای نرم و شیرین تهیونگ گذاشت و چشماش رو بست... بوسه اونقدر نرم و ملو بود که هر دو رو به ادامه دادنش ترغیب میکرد...
بدن هردو داغ بود و خیسی بوسه اونا رو سرشار از لذت کرده بود...
جونگ کوک آروم لباشو از لبای تهیونگ‌ جدا کرد و به چشمای همچنان بستش خیره شد...
آروم سرشو تو گردن پسرک برد و نرم گلوش رو بوسید:
"از این به بعد تو بهم یاد بده چطور بجنگم استاد...تو واقعا شیرینی"
تهیونگ خندید و آهسته چشماش رو باز کرد...
"این فقط یه بوسه بود کله نارگیلی...واقعا فکر کردی بخاطر یه کله نارگیلیه خنگ به جیمینم خیانت میکنم؟!"
آروم جونگ کوک رو هول داد کنار و از جاش بلند شد...
"این فقط انتقام تمام دخترایی بود که بفاک داده بود...بوسیدنی بودی...دلم خواست...بوسیدم!...خیلی خودتو درگیرش نکن"
و از رینگ خارج شد و با شنیدن صدای کامیون فهمید جیمین برگشته پشت درب گاراج تکیه زد و دستش رو جلوی دهنش گرفت و بی صدا زد زیر گریه...
نباید اینکارو میکرد...اون عاشق جیمین بود...عاشق مردی که اونو از مرگ نجات داده بود... نمیتونست اینقدر بی چشمو رو باشه...
با حس شوری چیزی زیر زبونش دستش رو برداشت و متوجه شد بینیش دوباره به خونریزی افتاده پس با آخرین سرعت از اون مکان دور شد...

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now