S2 Part 4:

491 128 10
                                    

زمان حال دو روز بعد هلند:

هوا کم کم داشت سرد میشد. هوسوک بخاری ماشینش رو روشن کرد چون خیلی بد سرما بود.
باید میرفت مهدکودک دنبال جی ته نگاهش رو به عکس جی ته و جونگ کوک روی داشبرد ماشین داد.
یادش نمیره اون روزی رو که پسر کوچولو کل ماشینش رو پر از برچسب های رنگی رنگی یا به قول خودش (انگی انگی) کرده بود و هوسوک رو حسابی حرص داده بود.
موفق شد همه ی اونا رو در بیاره بجز عکس اون دوتا که با چسب مایع چسبونده شده بود.
بنظرش فکر بدی هم نمیومد اینجوری هروقت احساس تنهایی میکرد با دیدن خانواده ی قشنگش حالش خوب میشد.
البته که اونا دیگه خانوادش شده بودن و حالش رو خوب میکردن.
لبخندی زد و سمت مهد حرکت کرد دوست نداشت پسر کوچولوی قشنگش بترسه. هرچند جی ته اهل ترس نبود. یه شجاعت و شیطنتی تو وجودش بود که هوسوک هیچوقت از جونگ کوک ندیده بود.
اون بچه پر از استعداد بود گاهی به کمک پدرش اسباب بازی هایی اختراع میکرد که به عقل جن نمیرسید.
حسابی شیرین زبونی میکرد و دل هرکس بهش نزدیک میشد رو میبرد.
جلوی مهد ایستاد و از ماشین پیاده شد جی ته رو توی حیاط کوچیک مهد دید که داره برای دوستاش با آب و تاب درمورد چیزی صحبت میکنه.
اون پسر کوچولو خیلی باهوش بود به سه زبان نیدرلاندس (هلندی) ، انگلیسی و کره ای مسلط بود. جونگ کوک ولی همچنان معتقد بود باید ژاپنی و آلمانی هم یاد بگیره.
اونقدری که روی پیشرفت های تجربیش موافق بود با درس خوندن موافق نبود.
ترجیح میداد پسر کوچولوش تجربه هاش تو زندگی بیشتر باشه تا عمرش رو برای درس های بی اساس بی فایده بزاره.
هوسوک به سمت جی ته رفت و پسرک با دیدن عموی محبوبش براش دست تکون داد و با دوستاش خداحافظی کرد و سمت عموش دوید.
"عموووو"
هوسوک اونو بغل گرفت و بلندش کرد.
"پفک کوچولوی من"
جی ته برای لحظه ای سرش گیج رفت دست تپلیش رو به سرش گرفت.
"عمو آروم بگلم کن کلم گیجول میله"
هوسوک آروم سر پسرک رو بوسید:
"ببخشید عموی گرسنته بریم ناهار بخوریم بعد میبرمت کارخونه پیش ددی باید امروز برم کلیسا"
جی ته همونجور که سرش رو روی شونه ی هوسوک میزاشت خسته زمزمه کرد:
"ناح کالخونه صدا بژلگ داله منم بلم کیلیسا لالامه عمو"
هوسوک نگران به پسرک نگاه کرد سابقه نداشت اینقدر بعد از مهدکودک خسته باشه.
"باشه کوچولوم میریم ناهار میخوریم بعدشم میبرمت کلیسا برو تو اتاق ددی بخواب حق با توعه کارخونه خیلی سرو صدا داره"
جی ته ولی جوابی نداد.
هوسوک که حالا درب ماشین رو باز کرده بود خواست پسرک رو روی صندلی بزاره که جی ته سرش پایین افتاد و بینی خونیش نمایان شد.
هوسوک وحشت زده پسرک رو روی صندلی عقب خوابوند و تکونش داد:
"جی ته...جی ته...بیبی...چیشده؟ چشاتو باز کن؟ خون...خون دماغ شدی...جی ته بیدار شو"
نتونست صبر کنه و فورا سوار ماشینش شد و حرکت کرد سمت بیمارستان.
این بچه هیچوقت تا این حد ضعف نمیکرد...غذاش رو به اندازه میخورد و خواب خوبی داشت رژیم میوه ی خاصشم خیلی حساب شده بود. جونگ کوک خیلی به پسرکش میرسید‌...
هوسوک از نگرانی بغض کرده بود.
فورا جلوی بخش اورژانس ایستاد و جی ته رو بغل کرد لباس کرم رنگش لک خون گرفته بود.
فریاد کشید:
"کمک کنین...کمککک"
هول کرده بود و نمیدونست داره چیکار میکنه‌... پرستار فورا برانکاردی آورد و جی ته رو روش خوابوند و به همراه دکتر به اتاق معاینه برد و هوسوک هم همراهش رفت‌.
باید چیکار میکرد؟ به جونگ کوک زنگ میزد...یا نباید نگرانش میکرد.
دلشو زد به دریا و شماره جونگ کوک رو گرفت.

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now