Part 19:

554 133 18
                                    

جین لبخندی زد و سرم جدید جونگ کوک رو چک کرد و با هیجان به پسرک خیره شد...
شکمش بالا اومده بود و تپلی تر از قبل به نظر میرسید...
"عاااه کیووووتی تو واقعا داری بچه دار میشی جونگ کوکا"
این اولین باری بود که جین اینجوری هیجانش رو نشون میداد و باعث شد جونگ کوک لپاش حسابی گل بندازه...
جین ولی بغض داشت...
"اون زمانی که برای اولین بار دیدمت یه پسر کوچولوی خجالتی بودی...یه روز نامجون اومد و گفت خواهرش در آمستردام با یه مرد کره ای مشهور ازدواج کرده که یه پسر هم داره...به سن و سال پسر خودم بودی...وقتی با اون چشمای درشت براقت با خجالت نگاهم میکردی حس پدرانه بهم دست میداد...تو همون موهبتی رو از سمت خدا بدست آوردی که من هیچوقت بهش نرسیدم..."
جونگ کوک غمگین شد... این درست نبود که اینجوری بی خداحافظی بره...
ولی باید به داییش هم فکر میکرد...
جین با یاداوری چیزی توی جیب کتش دست برد و قوطی قرصی بیرون آورد و به دست جونگ کوک داد:
"این داروی بیهوشیته..."
جونگ کوک با یادآوری اختلال چندشخصیتی که داشت آهی کشید و قوطی قرص رو از جین گرفت:
"وقتی توی شکاف بودم حتی یکبار هم سراغم نیومد...همش بخاطر فشار های زندگی بود... من میدونم جین شکاف برای من پر از خاطرات بد بود ولی عوضش اونجا همیشه خودم بودم...همون شخصی که همیشه دوست داشتم باشم..."
"یه دزد یاغی؟!"
جونگ کوک میدونست جین هم حتی نمیتونه درک کنه پس فقط جعبه ی قرص رو بالا گرفت:
"ممنون بخاطرش..."
جین سری تکون داد و زمزمه کرد:
"مراقب خودت باش کوک...زود بخواب خب؟!"
کوک سری تکون داد که جین از اتاق خارج شد...
حس بدی داشت خودش هم نمیدونست چرا شاید نگران کوک بود ولی...این عادی بود مگه نه؟!

*****

جونگ کوک خیلی دوست داشت لباسای بیمارستان رو عوض کنه ولی لباسای خودش رو جین برده بود.
آهی کشید و سرم به دست از اتاق خارج شد.
پرستار با دیدن جونگ کوک فورا از جاش بلند شد:
"آقای جئون کجا میرید لطفا برگردین به تختتون"
جونگ کوک لبخند آروم و جذابی زد و به چشمای پرستار نگاه کرد:
"اوه چقدر شما وظیفه شناس هستین خیلی از نگرانیتون متشکرم ولی مشکلی نیست بی خوابی زده به سرم میرم یکم قدم بزنم دکتر کیم گفتن برام خوبه...زود برمیگردم به تختم که براتون مسئولیتی نداشته باشه هوم؟!"
و کیوت ترین فیص ممکن رو به خودش گرفت که با اون تتو هاش حسابی در تناقض بود...
پرستار لبخندی زد و بالاخره اجازه صادر شد.
جونگ کوک موقع راه رفتن احساس ضعف و درد کوچیکی داشت حس میکرد زیر دلش سنگینه ولی چاره ای نداشت... بهتر از این بود که گیر خانوادش بیوفته...
اگه نامجون و جین اون رو موش آزمایشگاهی میکردن همه چی بهم میریخت...
لبش رو گزید که از درد واکنشی نداشته باشه...
فورا خودش رو به حیاط بیمارستان رسوند...
به راحتی تونست جیمین رو که زیر سایه ی یه درخت نشسته بود تشخیص بده...
به سمتش پا تند کرد که زیر دلش تیر بدی کشید... جیمین که متوجه ی حضور جونگ کوک شد از جاش بلند شد و به سمتش رفت و بازوش رو گرفت که باهم چشم تو چشم شدن...
چند لحظه خیره به هم نگاه کردن و جیمین توی دلش اعتراف کرد چقدر دلتنگ صاحب این چشم هاست...
جونگ کوک خودش رو عقب کشید و سرش رو پایین انداخت.
"اینکه ازت خواستم بیای برای این بود که هم به من کمک کنی هم عذاب وجدان خودت رو کم کنی"
جیمین اخمی کرد و پرسید:
"کمک؟!"
جونگ کوک که براش سخت بود روی پاش پایین به سمت نزدیک ترین نیمکت رفت و روی اون نشست...
"خانوادم هنوز نمیدونن من از شکاف فرار کردم... جین تمام تلاشش رو کرد که مخفی بمونم ولی همسرش اینو فهمیده و قصد داره منو تحویل خانوادم بده...باید فرار کنم...وگرنه باز موش آزمایشگاهی میشم اینبار بدتر..."
جیمین که گیج شده بود زمزمه کرد:
"یعنی با من برمیگردی شکاف؟!"
جونگ کوک با یادآوری تهیونگ و اون همه اتفاق و تجاوز سخت اخم غلیظی کرد و با نفرت به جیمین نگاه کرد:
"احمقی؟! البته که نه! من باید از کشور برم"
جیمین ابرویی بالا انداخت و خواست اعتراض بکنه که جونگ کوک غرید:
"اگه عرضه ی کمک کردن به من رو نداری همین الان گورتو گم کن"
جیمین دندون قروچه ای کرد و چشمای طوسیش رو بست که بخاطر این رفتار بی ادبانه ی جونگ کوک یکی نکوبه تو دهنش...
"به یه شرط کمکت میکنم"
جونگ کوک پوزخندی زد و از روی صندلیش بلند شد:
"تو دیگه چقدر پررویی که با وجود اون کارت هنوز جرعت میکنی شرط بزاری"
جیمین اخمی کرد و زمزمه کرد:
"یه حقوالسکوت در نظرش بگیر! به هرحال وقتی از کشور خارج بشی من نباید نقشت رو لوت بدم..."
جونگ کوک برگشت و با نفرت بهش نگاه کرد... اگه جیمین میدونست همه ی این کاراش برای محافظت از بچه ی اونه بازم به خودش جرعت میداد باهاش اینجوری حرف بزنه؟!
جیمین با دیدن چشمای پر نفرت جونگ کوک آهی کشید و با صدای ملایم تری گفت:
"این بخاطر من نیست...خواسته ی تهیونگه...حال خوبی نداره...باید ببرمت که ببینتت"
کوک با یادآوری تهیونگ قلبش به درد اومد... چرا هنوز هم اون کله نعنایی رفیق نیمه راه رو دوست داشت؟!
"ببین من وضعیت خوبی ندارم باید هرچه سریعتر از کشور بزنم بیرون اگه برم دیدن تهیونگ توی بیمارستان سوکجین اون فورا میفهمه و همه چیز به گند کشیده میشه"
جیمین ملتمس به کوک خیره شد:
"فقط ده دقیقه من ترتیب همه چیزو میدم با لباس مبدل میری بعدشم برات یه بلیط میگیرم فردا مستقیم بعد از بیمارستان میری خوبه؟!"
جونگ کوک دو دل به فکر فرو رفت...
"باشه...ولی قبلش باید یه کار دیگه انجام بدیم"
جیمین سوالی بهش نگاه کرد که کوک فورا سرمش رو از دستش کشید و خواست به سمت سطل زباله ببره که سرش گیج رفت و جیمین دوباره اونو گرفت:
"چیکار میکنی کوک...چه بلایی سرت اومده؟!"
کوک پوزخندی زد و گفت:
"مسمومیته چیز خاصی نیست سوار شو بریم تا کسی نیومده"
جیمین سوار موتور شد و کمک کرد کوک هم سوار شم...قبل از حرکت کت چرمش رو در آورد و به کوک داد:
"بگیرش شنیدم مسمومیت باعث میشه فشارت بیوفته زودتر سردت بشه میخوایم تا سئول با موتور بریم...بپوش کسی به لباسات شک نکنه"
جونگ کوک نگاهی به جیمین انداخت. دوست داشت بهش بگه پس خودت چی؟! اما بیشتر از این حرفا دلشکسته بود پس بی حرف کت رو پوشید...
جیمین دستش رو گرفت و خواست کوک رو به خودش بچسبونه ولی کوک از ترس اینکه به بچه فشار بیاد فاصلش‌ رو با جیمین حفظ کرد و جیمین این رو به حساب ناراحتیش گذاشت و حرکت کرد... باید خیلی سریع از اونجا دور میشدن...

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now