S2 Part 2:

468 130 21
                                    

باید به محض اینکه وقت پیدا میکرد یه ماشین جدید میخرید. هرچند هوسوک بهش گفته بود نیازی به ماشین جدید نیست و هردوشون میتونن از یه ماشین استفاده کنن.
ولی به هرحال اگه یه وقت بچه نصف شب مریض میشد تا رسیدن ماشین حسابی اذیت میشد پس باید یه ماشین میخرید.
مسیر کارخونه ای که توش کار میکرد از شهر دور بود پس جونگ کوک به قدر کافی وقت داشت که فکر کنه...
به گذشته به اتفاقاتش.
وقتی به روزهای سخت و پر از مشکل فکر میکرد احساس قدرت بیشتری داشت و میتونست راحت تر با زندگی الانش کنار بیار.
هدفمند تر شده بود. برای خودش برای پسرش باید انجامش میداد.
هیچوقت روزی رو که هوسوک فهمیده بود یه مرد بارداره فراموش نمیکرد...

فلش بک:

دو هفته ای میگذشت که به قول گفتنی خادم کلیسا شده بود.
هرچند از این میترسید بخاطر شکمش که هر لحظه بزرگ تر میشد بهش انگ شیطانی بودن و یا گناهکار بودن زده بشه...
هوسوک تا حدی از وضعیت جونگ کوک خبر داشت. البته به غیر از اینکه از یه مرد متجاوز بارداره و موش آزمایشگاهی شده...
اون فقط میدونست از خونش فرار کرده و به کشور دیگه ای رفته...
جونگ کوک اکثر مواقع تلاش میکرد از انجام کارهای سنگین اجتناب کنه ولی به هرحال سقف و غذا رو مجانی به هیچکس نمیدادن...
حتی پناه گرفتن در منزل مسیح هم خرج داشت.
و خیلی وقتا میشد که با دلدرد شب رو صبح میکرد و تنها چیزی که بهش دل خوش بود قرص های تجویزی جین هیونگش بود که خیلی هم گرون بودن.
بالاخره اون روز قرار بود بره و یه خونه ببینه. هوسوک هم موافقت کرد باهاش بره تا تنها نباشه...
خونه ی فوق العاده ای بود رو به یه خیابون بزرگ و اطرافش نسبتا خلوت بود.
به گفته ی فروشنده از همسایه ی فضول هم خبری نبود.
از تلاطم شهر دور بود و اطرافش سرسبز بود.
دوتا اتاق داشت و یه نشیمن بزرگ.
جونگ کوک تصمیمش رو گرفته بود.
اون خونه برای بزرگ کردن پسرش بهترین بود.
هوسوک اما با صورت توهم رفته از خونه خارج شد و نگاهش رو به خیابون دوخت:
"هیونگ...مشکل چیه؟!"
هوسوک پوفی کشید و دستش رو توی موهای هویجیش فرو برد:
"هیچی فقط اون مردک فروشنده سعی کرد بهم شماره بده... خیلی احمقانه با همجنسگراها رفتار میکنن..."
جونگ کوک به حساسیت هوسوک خندید که زیردلش تیرکشید.
"آخ..."
"چیشده خوبی؟!"
جونگ کوک لبخندی زد و خواست سر تکون بده که با حس کردن تیر وحشتناکی زیر دلش فریادی از درد کشید و روی زانوهاش افتاد...
هوسوک با وحشت جلوش زانو زد و دستاش رو گرفت:
"جونگ کوکا...چیشده؟! حالت خوبه؟! بهم بگو چیشده؟!"
جونگ کوک حسابی عرق کرده بود و از درد به خودش میپیچید...
"ب...بچم..."
هوسوک حس کرد نشنیده گوشش رو نزدیک لب جونگ کوک برد و زمزمه کرد:
"چی گفتی؟! دوباره تکرار کن؟!"
جونگ کوک از شدت درد اشک توی چشماش حلقه زده بود:
"ب...بچممم...بچم...آخ"
و دستش رو روی شکمش فشار داد...هوسوک توی شوک فرو رفته بود.
این پسر داشت مسخرش میکرد؟! میخواست بخنده و بخاطر مسخره شدنش به دست جونگ کوک چندتا فحش آبدار بارش کنه ولی رنگ پریده ی جونگ کوک ، اشک توی چشماش و شکم بزرگ شدش که تا اون لحظه بنظر نمیومد چیز عجیبی باشه حرف دیگه ای میزد...

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now