Part 11:

619 134 13
                                    

سرعت بالا باعث شده بود سرش گیج بره ولی نمیتونست جلوی جین رو بگیره.
بغض کرده بود.
چشماش پر از اشک بود و به سختی نفس میکشید:
"هیونگ...خواهش میکنم...اونا منو میفروشن...من نمیخوام بقیه ی عمرم اینجوری بگذره..."
جین پوزخندی زد:
"با موندن پیش یه مشت خلافکار تحت تعقیب زندگیت خوب میگذره؟!! چی باعث شده اونجا بمونی هاااان؟! اون پسره؟ تهیونگ؟ اره؟! اون دوست پسر داره احمق.‌‌...صداتونو شنیدم...شنیدم چطور باهات حرف زد... احمقی؟! من از وقتی پسرمو دزدیدن تو رو مثل بچه ی خودم بزرگ کردم که اینجوری باهات برخورد کنن؟! مثه یه بی خانواده بی کس؟!!!!"
اشکای جونگ کوک دیگه بدون هیچ خجالتی پایین میریخت. با صدای لرزون گفت:
"دوسش دارم..."
جین متعجب برگشت سمتش:
"چی گفتی؟!"
یهو جونگ کوک با صدای بلند فریاد کشید:
"عاشقشممممم!!!! عاشقشم هیونگ...بدون اون دیوونه میشم....من جز اونا هیچکسیو ندارم...آرههه خانواده ندارم... بی خانوادم...اون آشغالا میخوان منو به دولت بفروشن‌... حتی خود توام نامردی!!!! میخوای منو بهشون تحویل بدی...خسته شدممممم ولم کن بزار برممممم"
و با صدای بلند درست مثل بچه ای که عروسکش رو ازش گرفتن زد زیر گریه...
جین وارد فرعی شد و بالای یه صخره ماشین رو نگهداشت.
از ماشین پیاده شد تا پسر با آرامش گریه کنه.
متوجه شده بود که چقدر به این اشک ریختن نیاز داره...
از اولشم قصدش این نبود که به کسی تحویلش بده به خصوص اون حیوونا...
قصدش این بود که اونو به اعتراف بندازه تا دلش یکم آروم بشه.
پاکت سیگارش رو بیرون آورد و یه نخ بین لباش گذاشت و با فندک روشن کرد...
به نامجون قول داده بود دیگه نکشه ولی اونم دیگه اعصاب سابق رو نداشت.
همه چیز حال بهم زن شده بود. همه چیز...

*****

با سیلی محکمی که توی صورتش خورد سرش به سمت دیوار کج شد و تهیونگ از شوک دیگه اونو صاف نکرد.
باورش نمیشد...جیمین روش دست بلند کرده بود؟...
اگه تو وضعیت دیگه ای بود مطمئنا جیمین رو نمیبخشید ولی نمیدونست چرا حتی روش نمیشد تو چشماش نگاه کنه...
عاشق شدن دست خود آدم نیست...هست؟!
چشماش رو بست...
واقعا احمق بود...حتی با وجود همه ی اینا بازم عاشق جیمین بود...ولی جونگ کوک هم...
تهیونگ انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی داره میوفته...
اون چیکار کرده بود؟!!
بغض کرد... اون جونگ کوک رو از خودش دور کرده بود...الانم جیمین رو...
جیمین اما همچنان به دستی خیره بود که روی عشقش بلند کرده بود.
انگار تمام درد های قلبش توی دستش جمع شده بودن و حرکت کرده بودن.
از جاش بلند شد و گمراهانه دنبال درب خروجی گشت...
این یکسال مثل یه احمق سرش رو زیر برف کرده بود...
اون تمام این مدت عاشقانه دلش با تهیونگش بود حتی زمانی که حس کرد اون جونگ کوک نمک به حروم سعی داره بهش نزدیک بشه...
پس همه ی اینا نقشه ی جونگ کوک بود که تهیونگ رو ازش دور کنه...
از اتاق خارج شد و دربش رو بهم کوبید...
بدنش از خشم میلرزید و با دستای لرزون توی جیبش دنبال پاکت سیگار میگشت.
خواست از بیمارستان خارج بشه که محکم به کسی برخورد کرد و باعث شد مرد سمتش برگرده.
جیمین چندبار عصبی پلک زد و بعد از نگاه عصبی به مرد از اونجا فاصله گرفت.
نامجون که با پسر جوون برخورد کرده بود شوکه به چشمای خشمگینش خیره شد...
اون پسر چشمای طوسی داشت...
یعنی ممکن بود لنز باشه؟!....ولی...ولی انگار واقعی بود.
سرش رو به طرفین تکون داد اون برای چیز دیگه ای اینجا بود. با قدم های عصبی سمت اتاق جین حرکت کرد بی خبر از اینکه جین به بیمارستان بر نگشته...

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now