Part 20:

585 135 38
                                    

"منظورت چیه که توی اتاقش نیست؟!!!!!!!"
با صدای فریاد جین دوهیون از چرت سه ثانیه ایش پرید و به جین نگاهی انداخت.
جین با اضطراب تلفنش رو قطع کرد و به ساعتش نگاهی انداخت.
ساعت نزدیک پنج صبح بود.
این بچه کجا رفته بود؟!
فورا کتش رو برداشت و از ساختمون خارج شد باید هرچه زودتر پیداش میکرد تا تکلیف اون بچه ی توی شکمش مشخص بشه...
دوهیون نگاهش رو به سانتریفیوژ چرخون داد...
اینبار تصمیم داشت خون جین رو با دی ان ای جونگ کوک مقایسه کنه...
یعنی ممکن بود همچین چیزی باشه؟!
جونگ کوک یه پرونده ی کامل داشت از همه مهم تر اینکه دو سال از بچه ی گمشده ی جین کوچیکتر بود...
با یادآوری حرف های جین برای پیدا کردن پاسخ سوالش مصمم تر شد.

فلش بک:

جین شوکه به ورقه خیره شده بود.
"چرا زودتر به ذهنم نرسید؟!"
"چی؟!"
قطره اشکی از چشم جین پایین چکید و فورا یه سرنگ برداشت و توی رگ دستش فرو کرد
"هی هی داری چیکار میکنی؟!"
"ل..لطفا خون منو جونگ کوک رو آزمایش کن...ممکنه...ممکنه پسر من باشه"
دوهیون که از حرکات عجیب و غریب جین تعجب کرده بود غرید:
"چی داری میگی جین تو اون بچه رو از وقتی ۵-۶ سالش بود میشناسی پیش خودت بزرگ شده چرا همچین فکری میکنی؟!"
جین فورا خون رو توی شیشه ریخت و بینیش رو بالا کشید...
"اره...اره پیش خودم بزرگ شد خانوادش رو میشناسم ولی مشکلات خانوادگیش هم میدونم...میدونم که بعد از چندین سال تلاشو بچه دار نشدن بچه دار شدن که باعث مرگ مادرش شد...بی اخلاقی پدرش رو دیدم بی رغبتیش رو نسبت به جونگ کوک دیدم...از کجا میدونی؟! شاید...شاید اون زن بچه ی منو برای پول به خانواده ی جئون فروخته باشه"
دوهیون آهی کشید و فورا بازوی جین رو گرفت:
"هی جین جینا عزیزم منو نگاه کن...ممکن نیست جونگ کوک پسر تو باشه...شباهتش به پدرش رو چطور انکار میکنی؟! میدونم الان تحت فشاری ولی تو یه پروفسوری عزیزم...به خودت بیا"
جین بغض کرده بود...اولین بار بود احساسش میکرد...
با پسرش فقط یک نفس فاصله داشت... بوی عطر تنش رو احساس میکرد...
"من مطمئنم بهش نزدیکم دوهیون...اگه...اگه این حس پدرانه نیست پس چیه؟! بچه ی منه دوهیون...شکوفه ی خوش عطر منه..."
بینیش رو بالا کشید و به لباس دوهیون چنگ زد جوری ملتمس با چشمای اشکی بهش نگاه میکرد انگار تو کل دنیا فقط این مرد بود که باید حرفش رو باور میکرد...
دوهیون آهی کشید و جین رو در آغوش کشید:
"باشه عزیزم...باشه انجامش میدیم نگران نباش پسرت رو پیدا میکنیم خیلی خب؟!"
جین آروم سر تکون داد که همون لحظه تلفنش زنگ خورد...تماس از بیمارستان بود.

پایان فلش بک:

*

جیمین موتور رو روی جک گذاشت جونگ کوک آروم ازش پیاده شد...
عجیب احساس آرامش میکرد...
انگار کوچولوش حضور پدرش رو احساس کرده بود و احساس رضایت داشت.
کت جیمین رو بیشتر دور خودش پیچید...هوای نزدیک سحر سرد و سوزناک بود.
بخار نفسش رو بیرون داد و وارد بیمارستان شد.
جیمین به سمت بخش سرطان حرکت کرد و جونگ کوک هم با اکراه پشتش به راه افتاد.
نمیدونست باید چی بگه یا چیکار کنه؟ به هیچ وجه آمادگی روبه رو شدن با تهیونگ رو نداشت
دراگون جلوتر وارد شده بود و سعی داشت پرستار شیفت رو برای ده دقیقه ملاقات راضی کنه...
زیردل جونگ کوک تیر کوچیکی کشید و باعث شد آخی بکشه...
این آزار دهنده بود اون نمیدونست چی بگه از طرفی دیدن تهیونگ بعد از مدت ها قلبش رو به تپش مینداخت...
بالاخره روش های مخ زنیه دراگون جواب داد و باهم به سمت اتاق حرکت کردن.
جیمین پشت در ایستاد و نگاهش رو به جونگ کوک داد:
"برو دیدنش... خیلی وقته شبا از درد خواب درست حسابی نداره...میترسم از دستم بره..."
درست میشنید؟!
صدای دراگون بغض آلود بود؟!!
دستاش رو مشت کرد تا بالا نبره و صورت دراگون رو نوازش کنه...
مرد قدرتمندش بغض کرده بود...ترس از دست دادن عشق...
این دردآور بود...
تهیونگ و دراگون واقعا عاشق هم بودن و اون مزاحم بود.
بیشتر از خودش بدش اومد و دستش رو روی شکمش گذاشت.
"میرم ببینمش..."
دراگون به آرومی اشک گوشه ی چشمش رو با انگشت گرفت و زمزمه کرد:
"بعدش میبرمت فرودگاه"
جونگ کوک سرش رو به طرفین تکون داد و زمزمه کرد:
"فقط منو به مترو برسون...خودم میرم"
جیمین سرش رو پایین انداخت.
"اینقدر ازم متنفری که...نمیخوای بدونم کجا میری؟!"
جونگ کوک سکوت کرد...
چطور متنفر باشه؟! بچه ی توی شکمش دسته گل دراگون بوده...
"به هرحال یکی از ما سه تا باید پی زندگیش میرفت... هیچ قانونی نبود برای باهم بودنمون"
درب اتاق رو باز کرد و وارد شد.
تهیونگ روی تخت نشسته بود و پشت بهش به ماه خیره شده بود. حق با دراگون بود.
اون درد داشت...
موهاش هنوز کوتاه بودن و ماسک اکسیژن روی بینیش و سرم به دست ظریفش بود.
پشت به پشتش روی تخت نشست...
روشو نداشت برگرده و به چشماش نگاه کنه...البته که تهیونگ متوجه ی حضورش شده بود و صداشون رو پشت درب اتاقش شنیده بود.
"پس دراگون به قولش عمل کرد"
جونگ کوک بغض کرد.
"دلتنگ شده بودی؟!"
صداش به حدی آروم بود که تهیونگ به سختی شنید...
"عذاب وجدان داشتم"
پوزخند خیس از اشکی روی صورت جونگ کوک نشست.
البته که دلتنگ نمیشد بخاطر اون این بلاها سرش اومده بود.
این پسر قلب و احساسش رو پای دراگون ریخته بود.
"دیگه باید برم مونعنایی مراقب خودت باش..."
"اینقدر زود؟! شاید دیگه همدیگه رو نبینیم"
بغض جونگ کوک بی صدا شکست...
"نمیر..."
آخرین حرفی بود که به سختی از بین لبای کوک جوونه زد و در نهایت بدون حتی نیم نگاهی از اون اتاق خارج شد و بعد از بستن در بهش تکیه زد...
اشکاش یکی بعد از دیگری صورتش رو خیس میکرد...
نمیتونست اینجوری بره...
اون حتی برای آخرین بار چشمای تهیونگ رو ندیده بود...
دراگون غم زده بهش نگاه میکرد...
جونگ کوک طاقت نیورد...نتونست...نشد...
درب اتاق رو باز کرد و بی توجه به دراگون به سمت تهیونگ در حال گریه پا تند کرد و صورت خیسش رو توی دست گرفت و لباش رو روی لبای خشکیدش کوبید و چشمای خیسش رو روی هم فشرد...
با عشق و دلتنگی میبوسید و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکرد...
جیمین با نگاه خیس به اون صحنه خیره شده بود و نفس دردمندش رو بیرون داد.
با قدم های آهسته از بیمارستان خارج شد به سمت موتورش قدم برداشت و بهش تکیه زد.
باید منکر این عشق میشد؟!
نمیتونست...شاید تو شکاف زندگی میکرد...شاید مفهوم عشق رو با تهیونگ یادگرفته بود ولی باز هم میتونست احساسات رو درک کنه...
این دور از درک انسانیت بود ولی...
اون سه تا عاشق هم بودن.
و این دوری بی معنی بود...اون بوسه حال جیمین رو بد نکرده بود.
دوست داشت توی اون هم آغوشی سهیم باشه ولی باید باهاش کنار میومد...
چطور سه نفر در یک رابطه حضور داشته باشن؟!
چند دقیقه ای بود که تهیونگ دستش رو دور کمر جونگ کوک حلقه کرده بود و همراهیش میکرد...
دلش برای این لبا تنگ شده بود.
به آرومی از هم فاصله گرفتن و پیشونی هاشون رو به هم چسبوندن.
"تپل تر شدی قبلا کمرت باریک تر بود...پیش هیونگت خوش گذشته بهت کله فندقی"
"خفه شو کله نعنایی تو از هیچی خبر نداری"
تهیونگ با سرش ضربه ی آرومی به پیشونی کوک زد:
"اره بچه ی بی معرفت"
جونگ کوک آروم بوسه ای به گونه ی تهیونگ زد و ازش جدا شد:
"دیگه باید برم پروازم میپره"
"واقعا مجبوری بری؟!"
جونگ کوک پلکش لرزید و نفس لرزونش رو بیرون داد:
"عزیزی هست که باید ازش مراقبت کنم..."
"برمیگردی؟!"
جونگ کوک دشت لاغر و استخوانی تهیونگ رو توی دست گرفت و روش بوسه زد:
"شاید یه روز...ولی تو براش زنده بمون کله نعنایی"
تهیونگ لبخند تلخی زد و آهسته سر تکون داد.
جونگ کوک بی طاقت خم شد و بوسه ی آخر رو به لبای تهیونگ زد و از اتاق خارج شد.
سبک تر شده بود...
احساس آرامش بیشتری میکرد...بیشتر از قبل برای رفتن احساس آزادی میکرد.
از بیمارستان خارج شد و با دراگونه منتظر چشم تو چشم شد.
دراگون کلاه کاسکت رو به سمت جونگ کوک گرفت:
"خورشید داره بالا میاد اگه میخوای به موقع برسی سوار شو"
جونگ کوک کلاه رو ازش گرفت:
"میدونم ما رو دیدی"
دراگون که آروم به نظر میرسید سوار موتورش شد و جک رو بالا داد.
"گفتی هیچ قانونی برای باهم بودنمون نیست...ولی من معتقدم قوانین برای شکسته شدنن"
جونگ کوک با یادآوری فرزندش پوزخندی زد و زمزمه کرد:
"بعد از اون کاری که باهام کردی اعتقادت دیگه مفت نمی ارزه"
سوار موتور شد و کلاه رو سرش کرد.

*

جین ماشین رو وارد محوطه ی بیمارستان کرد.
پرستار باهاش تماس گرفته بود و اون حدس میزد جونگ کوک برای دیدن تهیونگ به بیمارستان بره...
با دیدن جونگ کوک که پشت موتور دراگون نشسته و دارن از بیمارستان خارج میشن فرمون رو چرخوند که بتونه تعقیبشون کنه...
نمیتونست بزاره جونگ کوک دوباره فرار کنه...

*

نگاه جونگ کوک به متروی خالی افتاد.
چراغ های شبش همچنان روشن بود و قطار بعدی ده دقیقه ی دیگه میرسید.
نگاهش رو به دراگون داد که منتظر ایستاده بود.
"مراقب تهیونگ باش"
جیمین پوزخندی زد و نگاهش رو از جونگ کوک گرفت:
"اگه اینقدر نگرانش بودی باید پیشش میموندی"
جونگ کوک بی تفاوت زمزمه کرد:
"پارک دراگون نمیتونی منو با این حرف های بچگونه راضی به موندن کنی"
"جیمین..."
نگاه جونگ کوک سوالی به سمتش برگرد:
"چی؟!"
"اسممه...پارک جیمین"
جونگ کوک لبخند ناپیدایی زد و زمزمه کرد:
"قشنگه"
"مادرم انتخاب کرد..."
صدای حرکت مترو روی ریل قلب جونگ کوک رو به تپش انداخت.
"جو..جونگ کوک"
کوک نگاهش رو به جیمین داد. مرد دودل به نظر میرسید. دستاش مشت شده بود.
"کوک من.."
مترو با صدای بلندی متوقف شد و درب هاش باز شدن...فرصت زیادی نمونده بود.
جین با نفس نفس وارد شد که همون لحظه تلفنش ویبره رفت.
با دیدن شماره ی دوهیون فورا اون رو کنار گوشش گذاشت:
"چیشد هیونگ؟!"
"فقط میتونم بگم این یه معجزست سوکجین..."
"چیشده؟!!!"
"دی ان ای منی توی بدن جونگ کوک با دی ان ای تو مطابقت داره..."
جین که حسابی گیج شده بود پا تند کرد و بالاخره به متروی درحال حرکت رسید:
"منظورت چیه؟!"
"اون مرد...همون کسی که جونگ کوک رو باردار کرده...اون ۹۹.۹۹ باهات نسبت خونی داره..."
لحظه ای بیشتر طول نکشید که گوشی از دست جین افتاد و صدای جیمین توی اون متروی خالی پیچید:
"من دوستت دارم جونگ کوک..."
و درب های مترو بسته شد...
کوک با چشمای خیس از اشکش به چهره ی تار شده ی جیمین از پشت شیشه ی مترو نگاه کرد و دستش رو روی شیشه گذاشت...
ولی دیر شده بود و مترو با سرعتی بالا شروع به حرکت کرد...
در لحظات آخر صدای جونگ کوک بود که مثل یه نسیم خنک زیر گوش خودش پیچید:
"منم دوستت دارم..."

پایان فصل اول

یکم زودتر آپ کردم به جبران هفته ی گذشته
خب نظرتون درمورد فصل اول چی بود؟!
چندتا سوال میپرسم جواب بدین میخوام از الان جوابتون رو بدونم.

۱.آیا کوک از کشور خارج میشه؟!
۲.بچه ی توی شکم کوک پسره یا دختر؟!
۳.تهیونگ میمیره یا زنده میمونه؟!
۴.(یه اسپویل کوچولو) هوسوک توی فصل دوم وارد میشه بنظرتون شخصیت مثبته یا منفی؟! چیکارست؟!
۵. و در نهایت سوال میلیون دلاری.....
فیکشن رو چقدر دوست دارین؟!

فصل دوم توی همین بوک آپلود میشه از هفته ی آینده اگه نت یاری کنه

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now