Part 15:

550 121 31
                                    

جیمین متعجب به مرد خیره شده بود.
اگه قدمی جلو میزاشت ممکن بود ازش شکایت کنه...
شکایت؟! بابت چی؟! بابت اینکه عاشق پسرش شده بود؟!
تهیونگ با خواست خودش از خونش فرار کرده بود...
این بی مسئولیت پدرش بوده که اجازه داده...
جیمین دستش رو مشت کرد.
"من اگه پدر بشم هیچوقت همچین کاری با بچم نمیکنم..."
آهی کشید و با یادآوری این که هیچ وقت امکان نداره پدر بشه پوزخندی زد.
سینه اش رو صاف کرد و و با آرامش به سمت مرد حرکت کرد...
چرا که نه سالها گذشته بود الان باید بلاخره باهاش روبرو می شد.
پرستار با دیدن جیمین پشت سر مرد لبخندی زد و بهش اشاره کرد:
"این آقا همراه بیماری هستن که دنبالش میگردین..."
شهردار با همون ابهت همیشگیش برگشت و به پسر چشم خاکستری رو به روش نگاه کرد.
با دیدن قیافه نسبتا خیابونی مرد پوزخندی زد و ابرویی بالا انداخت.
"پس پسر من تمام این مدت با شماها میگشته که این بلا سرش اومده..."
جیمین پوزخند زد دوست داشت مرد رو به روش رو حسابی بچزونه پس گفت:
"پسر شما؟؟
اوه نکنه دارین درمورد کیم تهیونگ صحبت میکنید؟! اون دوست پسر منه!! و دوست پسر من پدری مثل شما نداره..."
مرد خشمگین یقه ی پسر رو چسبید و زمزمه کرد:
" پسر گستاخ چطور جرات می کنی با من اینجوری صحبت کنی فکر کردی کی هستی"
جیمین پوزخندی زد و دستش رو روی دست مرد گذاشت و زمزمه کرد:
" آروم ... صداتونو بیارین پایین اینجا بیمارستانه... من تنها کسی هم که پسرتون داره... دوست .. همدم، پدر، همراه ،سرپرست
پس به نفعتونه با من درست صحبت کنید شما اگه پدر بودین پسرتون رو تو این موقعیت تنها نمیزاشتین"
و دست مرد را از یقش جدا کرد.
شهردار که خون خونش رو میخورد با خشم غرید:
" لازم نکرده دایه مهربون تر از مادر بشی اگه میبینی اینجام بخاطر اینه که نگران پسرمم و تو بچه جون به نفعته این شیرین کاری هاتو بزاری برای اهلش...
مرخصی!!! یه بار دیگه نمیخوام تورو دور پسرم ببینم!"
جیمین پوزخندی زد و رو به پرستار پشت سرش گفت:
"خانم لطف کنین به حراست بیمارستان زنگ بزنید این آقا رو بندازن بیرون سعی دارن برای بیمار من مزاحمت ایجاد کنن..."
و خواست از اونجا دور شه که شهردار غرید:
" خودم میرم ولی برای دیدن پسرم میام و مطمئن باش بلایی به سرت بیارم که توی تاریخ بنویسن..
تا دیگه کسی جرعت نکنه مزاحم خانواده شهردار بشه"
زن پرستار با شنیدن کلمه ی شهردار تلفن رو سر جاش گذاشت و روی صندلی نشست. جیمین پوزخندی زد و به رفتن مرد نگاه کرد..  به سمت اتاق تهیونگ حرکت کرد پسرک روی تختش نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه می کرد:
"برگشتی عزیزم؟ فکر کردم رفتی"
جیمین لبخندی زد و خم شد لبای تهیونگ رو نرم بوسید:
"آره عزیزم امشب پیشت میمونم"

***

چند روز بعد:

جونگ کوک این روزها با لذت و علاقه بیشتری با پروفسور ها همکاری می کرد رحم به اندازه کافی خوب و مناسب طراحی شده بود با قدرت کشسانی و قادر به حمله مایع درون خودش...
جونگ کوک کمی استرس داشت ولی هیچ چیز براش به اندازه بچش مهم نبود قرار بود فردای اون روز عمل سختی انجام بشه و رحم رو جایگذاری کنن تمام شب رو توی اتاق خوابش نشسته بود و با کودک درون شکمش صحبت میکرد:
"عزیز دل بابایی بالاخره فردا قراره بری داخل یه جای راحت تر... میدونم این روزا خیلی اذیت میشی ولی بهت قول میدم ازت به خوبی مراقبت کنم تا روزی که به دنیا بیای..
فقط خدا میدونه چقدر دوست دارم بغلت کنم و تو بغلم فشارت بدم...
این روزا خیلی عکس های اینترنتی بچه های تپلی رو میبینم اونا خیلی کیوت و بامزن... کاشکی جیمینم اینجا بود تا تو رو میدید"
با فکری که به سرش اومد اخمی کرد و نگاهش رو به پنجره داد...
نه نه... جیمین دیگه برای اون نبود همه چیز جیمین و تهیونگ برای اون تموم شده بود...
همه چیز...

جین طبق معمول هر شب با یک لیوان میل شیک شکلاتی وارد اتاق شد.
جونگ کوک رو دید که مثل این اواخر مشغول صحبت کردن با بچه ی توی شکمش بود. لبخندی زد و توی دلش حسابی قند آب کرد:
"میدونی پسر من وقتی که توی شکمه اون زنیکه ی نامرد بود...
خیلی از شبا رو کنارش تا صبح میموندم و با بچم حرف میزدم..
به نظر خیلی از آدم ها این کارا خیلی غیرمعمول بود... یه مرد کنار یه زن بمونه اونم تمام شب...
و فقط با بچه صحبت کنه..
چقدر دلم برای اون چشمای خاکستریش تنگ شده... فقط یه نظر دیدمش ولی همون تا ابد توی دلم حک شده پسری با چشم های خاکستری"
جونگ کوک ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد:
" چشم های خاکستری توی کره خیلی غیر معموله اونا رو از کی به ارث برده بود؟!"
جین اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد و گفت:
" از مادرش... اون زنیکه ی عوضیه دزد...
ما تمام پول رو به اون دادیم ولی اون لحظه آخر زیر همه چیز زد و بچه رو دزدید و فرار کرد... ولی من مطمئنم پسرم الان زنده است.. قلبم میگه... میدونی اگه زنده باشه از تو خیلی بزرگتره و میشه پسر داییت"
جین اشکش رو پاک کرد و ریز ریز خندید.
جونگ کوک دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت:
" چشم های جیمین هم خاکستری بود..."
جین با شنیدن اسم جمین اخمی کرد و غرید:
" اسم اون مرتیکه رو توی این خونه نیار... تو این بچه رو قراره به تنهایی بزرگ کنی پس بهتره به داشتن پدر عادتش ندی... میدونی جونگ کوک...
این یه موهبته
هیچ مردی نمیتونه تا این اندازه خوشبخت باشه که بتونه خودش بچه ی خودش رو به دنیا بیاره راستش یه جورایی بهت حسادت می کنم من همچین شانسی نداشتم "
جونگ کوک آهی کشید و زمزمه کرد:
" تو توی فرزند شانس نیاوردی و من توی همراه"
بغض جین سنگین تر شد و آهسته لب زد:
" من توی همراهم شانس نیاوردم "
و از پنجره اتاق جونگ کوک به نامجون نگاه کرد که توی حیاط مشغول کشیدن سیگار بود.
جونگ کوک لبخندی زد و زمزمه کرد :
نامجون هیونگ خیلی دوست داره فقط ابراز کردن بلد نیست"
جین پوزخندی زد و گفت :
"اون هیچی بلد نیست از وقتی پسرمون رو از دست دادیم نامجون رو هم از دست دادیم برای اولین بار توی زندگیش حس کرد یه آدم بی عرضه است و از اون روز به بعد دیگه نتونستیم چیزی رو درست کنیم جفتمون باخته بودیم بدم باخته بودیم..."

******

جیمین توی حیاط بیمارستان نشسته بود و سیگار میکشید تهیونگ چند ساعتی بود که خواب رفته بود
مینهو که پاش خوب شده بود به سمت جیمین رفت و کنارش نشست...
رفتار مینهو چند ماهی بود با جیمین سرد شده بود آهسته زمزمه کرد:
" من اینجام تو میتونی بری خونه و استراحت کنی"
جیمین دود سیگار رو از بین لباش بیرون داد و زمزمه وار گفت:
"لازم نکرده خودم پیشش هستم"
مینهو پوزخندی زد و به آسمون خیره موند:
" واو چقدر دلسوز"
جیمین بی حوصله تر از اونی بود که بخواد با مینهو سرشاخ بزاره پس بی توجه بهش پک دیگه ای به سیگار نیم سوز توی دستش زد.
مینهو زمزمه کرد:
" عجیبه که هنوز کنار تهیونگی...
اوه راستی اون از ماجرا خبر نداره نه؟؟"
و ریز ریز شروع به خندیدن کرد.
جیمین با خشم غرید:
" معلوم هست چه مرگته؟؟"
مینهو پوزخندی زد و با چشم‌هایی که دراگون برای اولین بار میدید بهش خیره شد و زمزمه کرد:
" من میدونم بهش تجاوز کردی پارک دراگون"

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now