S3 Part 9:

427 136 23
                                    

همه توی اتاق جی ته جمع شده بودن.
کل افراد جیمین دنبال تهیونگ میگشتن اون حتی به شکاف هم برنگشته بود.

جیمین موهای پسرش رو نوازش کرد و روشو بوسید.
جی ته وقتی به پدرش میرسید خیلی آروم و مطیع میشد و جیمین عاشق این خصلت پسرش بود.
عطر موهای کوچولوش عطر شامپو بچه بود. حالا که فکرش رو میکرد جی ته هیچوقت از اینکه اینقدر تو بیمارستان موندن شکایت نکرده بود.

نمیدونست چرا اون لحظه بیشتر از تهیونگ داشت به جی ته فکر میکرد.
شاید چون از بابت چانیول خیالش راحت شده بود.
آهی کشید و سرشو توی گردن پسر کوچیک فرو برد و چند لحظه بی حرکت باقی موند.

جونگ کوک گوشه ی دیگه ای اتاق توی فکر فرو رفته بود.
تو فکر حرفایی که تهیونگ بهش زده بود.
یعنی از نظر کله نعناییش اون یه هرزه بود؟! حتی فکر به این موضوع هم اشکش رو در میورد.

بینیش رو بالا کشید و از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد تا آبی به دستو صورتش بزنه.
جین هم آروم پشت سرش بیرون رفت.
هوسوک نگاهش رو به جیمین داد.
شاید وقتش رسیده بود با اون مرد صحبت کنه...

جونگ کوک شیر آب رو باز کرد و مشتش رو پر از آب کرد و محکم روی صورتش کوبید.
حالش بد بود. کسی که تمام زندگیشو روش شرط بسته بود اون رو نمیخواست.

نمیتونست...نمیتونست بیخیال احساساتش بشه و با جیمین و پسرشون به زندگیش برسه.
تهیونگ...عشق اولش بود.
آهی کشید و دستاش رو به سینک تکیه داد و به آیینه ی رو به روش خیره شد.

قطرات آب از سرو صورتش پایین میریخت و باعث میشد یقه لباسش خیس بشه.
درب دستشویی به آرومی باز شد و جین وارد شد.
بنظر حال خوبی نداشت. بهم ریخته و عصبی بود.
"حالت خوبه هیونگ؟!"

جین لبخندی زد. البته که جونگ کوک میدونست این سوالش احمقانست...هیچکس حالش خوب نبود.
"نامجون خودش رو تسلیم کرد...فردا میفرستنش دادسرا"

صداش بغض داشت. جونگ کوک نمیفهمید اونجا چخبره.
"خودش رو تسلیم کرد؟! چرا موضوع چیه؟!"
جین دست لرزونش رو به سینک گرفت و سرش رو پایین انداخت.

"نامجون و پارک چانیول همسر تهیونگ از تهیونگ به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده میکردن و...و تلاش داشتن همسر واقعی چانیول رو نجات بدن...اونم...اونم بیماری تهیونگ رو داشت و اونا سعی داشتن با درمان تهیونگ یه درمان امن برای اون شخص پیدا کنن...ولی شبی که حال تهیونگ بد شد...اون بیمار هم به بدنش فشار اومد ولی خب اون...به خوش شانسی تهیونگ نبود و...متاسفانه اون فوت کرد..."

جونگ کوک نمیتونست به گوش هاش اعتماد کنه...اینجا چه خبر بود...
دایی نامجونش...اون...اون واقعا همچین آدمی بود؟!
جیمین...اگه جیمین میفهمید...
دستش رو روی دهانش گذاشت و با چشم های شوکه به جین نگاه کرد.

Behind The City LimitsNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ