Part 18:

509 126 14
                                    

جین تقریبا نیم ساعت بود که پشت میز اون کافه نشسته بود و به چرتو پرتای مینهو گوش میکرد.
آهی کشید و به مینهویی که داشت خاطرات خودشو جونگ کوک رو براش ردیف میکرد نگاه کرد و بین حرفش پرید:
"هی پسر باور کن خیلی دوست داشتم ادامه ی داستان کسل کنندت رو بشنوم ولی یه عالمه مریض دارم و باید برگردم بیمارستان پیش جونگ کوک اوکی؟!"
مینهو ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد:
"جونگ کوک تو بیمارستانه؟! چرا؟! چیشده؟ اون حالش خوبه؟!"
جین که فهمید حسابی سوتی داده لبخند زوری زد و گفت:
"اوه البته که خوبه یکم معده درد داشت بردمش اونجا الانم میرم ترخیصش میکنم"
و خواست از سر جاش بلند شه که مینهو دستش رو روی دست جین گذاشت:
"هی صبر کن دکتر کیم.. هنوز نگفتین من کی میتونم جونگ کوک رو ببینم"
جین صورتش جدی شد و دستش رو از زیر دست مینهو کشید:
"خوب گوش کن ببین چی میگم! من دیگه نمیخوام جونگ کوک هیچوقت شماها رو ببینه! متوجه ای؟! این رابطه هرچی که بود تموم شده و نمیخوام خاطرات مسخره براش مرور شه!"
مینهو سرش رو پایین انداخت...البته که اینطور میشد با کاری که دراگون کرده بود خشک و تر باهم میسوختن...
اون جین رو کاملا درک میکرد...
آروم سر تکون داد که جین از کافه خارج شد و به سمت ماشینش که سمت دیگه ی خیابون پارک شده بود رفت.
مینهو جین رو درک میکرد ولی این باعث نمیشد جلوی دراگون رو برای آشتی کردن با کوک بگیره...
گوشیش رو بیرون آورد و پیامی به دراگون داد:
(هی جونگ کوک توی همون بیمارستان بستریه پیداش کن!!)

*****

جیمین به روبه روش خیره بود و پرونده بین دستاش خشک شده بود...انگار عضوی از بدنش بود.
با صدای پیام گوشیش بهش خیره شد...
(هی جونگ کوک توی همون بیمارستان بستریه پیداش کن!!)
اوه البته...
جونگ کوک! اون برای جونگ کوک اینجا بود.
بدم نمیشد... با گرفتن جونگ کوک میتونست جین رو مجبور کنه به کارش اعتراف کنه...
نباید به بدی کردنش ادامه میداد ولی...
جونگ کوک حتما درک میکرد! اون بچه خیلی مهربون بود پس بی شک قبول میکرد.
نگاهش رو به بیمارستان داد. یعنی جونگ کوک چرا اونجا بود؟!
وارد بیمارستان شد و به سمت پذیرش رفت:
"سلام وقتتون بخیر میخواستم شماره ی اتاق جئون جونگ کوک رو بدونم"
زن نگاهی به سرو وضع تمام چرم پسر چش خاکستری رو به روش انداخت و زمزمه کرد:
"آقای جئون توی بخش ویژه هستن به جز دکترشون کسی نمیتونه وارد شه"
جیمین متعجب شد ولی سعی کرد جذابیتش رو حفظ کنه...
لبخند جذابی زد و خیلی نرم روی میز خم شد و صورتش رو مقابل صورت دخترک گرفت:
"اون البته که شما مسئولیتتون رو انجام میدین...ولی من از شهر دوری اومدم... ۷۰۰ یا ۸۰۰ کیلومتر سه روز راه همه رو با موتور گذروندم.."
صورت خسته ای به خودش گرفت و ادامه داد:
"لطفا راهی پیدا کنید من برم پیشش خیلی نگرانشم"
دخترک که دودل شده بود موهاشو پشت گوشش انداخت و کمرش رو کمی صاف کرد که برجستگی سینه هاش بیشتر به چشم بیاد.
"اوه..خب شاید بشه کاری کرد...اجازه بدین کارت ورودی رو پیدا کنم..."
از جاش بلند شد و با لوندی به سمت کشوی پشت سرش رفت و جوری خم شد که باسنش به چشم بیاد و باعث خنده ی جیمین بشه...
کارتی بیرون آورد و بلند شد کمی روپوشش رو بالا تر کشید تا روی رون هاش بیوفته...
نگاهش رو به جیمین داد که با اون چشمای وحشیش بهش خیره بود.
"خب لطفا از این طرف"
جیمین پشت سرش راه افتاد و کم کم به بخشی رسیدن که هیچ پرسنل و بیماری توش نبود.
جیمین قلبش شتاب گرفته بود...
جونگ کوک اونجا بود!...
حالا باید چطوری باهاش رو به رو میشد...
زن لبخندی زد و کارت رو وارد کرد و رمز ورود رو زد...
"فقط...لطفا ده دقیقه بیشتر طول نکشه نمیخوام کارمو از دست بدم"
و دستش رو با ملایمت روی زیپ لباس جیمین کشید و دور شد.
جیمین پوزخندی زد و وارد بخش شد...
به معنی واقعی کلمه هیچکس نبود!
از خدا خواسته قفل کلیدی بالای درب اتوماتیک رو زد و اون رو قفل کرد.
حس خوبی داشت... طبیعتا باید استرس میگرفت و شرمندگی کل وجودش رو میبلعید ولی واقعا احساس خوبی داشت انگار قرار بود اتفاق خوبی براش بیوفته...
قدماش رو به سمت اتاق ته راهرو کج کرد...
احساس غریبی بهش میگفت اون اونجاست...
با کنار رفتن پرده و دیدن چهره ی غرق در خواب جونگ کوک شوکه شد...
اون حسابی تپل شده بود و کلی سیم بهش وصل بود...
ترسید...نکنه تقصیر اون بود؟! از اون اتفاق سه ماه گذشته بود یعنی جونگ کوک هنوز تحت درمان بود...
خم شد و دستش رو روی موهای لخت و ابریشمی پسرکش کشید...
چقدر دلتنگش بود... موهای قشنگش رو کوتاه کرده بود و حالا شبیه همون پسر بچه ای شده بود که روز اول دیده...
"اورِمانیو جی کی"
خم شد و بوسه ای به پیشونیش زد که پسرکش تو خواب نقی زد و دوباره به حالت اول برگشت...
جیمین خندید و به چهره ی کیوتش خیره شد...
بنظر خیلی بامزه شده بود خیلی معصوم تر از قبل دستش رو به گردنش کشید...
اسم دراگون...آخرین تتویی که برای خودش زده بود...
حالا میفهمید اون روز چرا اینقدر حال تهیونگ با دیدن این تتو گرفته شده بود.
لبخندی زد نرم نوازشش کرد که باعث شد چشمای جونگ کوک به آرومی باز بشه...
با دیدن دراگون روبه روی صورتش وحشت زده از جا پرید که زیر دلش تیر کشید...
"تو...تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟ پرستارررر پرستاررررر جین هیوووونگ"
جیمین فورا دستش رو جلوی دهن جونگ کوک گرفت و بهش نگاه کرد:
"هی کوک آروم بگیر من فقط میخوام باهات حرف بزنم آروم بگیر بچه"
کوک ترسیده بود...قبلا هزار بار این صحنه رو تو ذهنش بازسازی کرده بود...
همیشه با خودش فکر میکرد اگه یه روز دراگون رو دوباره ببینه میتونه با خوش رویی باهاش رفتار کنه یا نه ولی هربار با یادآوری حرفا و کاراش... صدای قلب شکستش رو میشنید...
ازش میترسید... از دراگون میترسید!
چند قطره اشک از چشماش سرازیر شد که جیمین فورا دستش رو برداشت و زمزمه کرد:
"جی کی بیبی یه چند لحظه به حرفام گوش بده...میدونم بد کردم میدونم ترسوندمت ولی لطفا چند لحظه بهم گوش بده... متاسفم باشه؟! من عصبی بودم وقتی از رابطه ی تو و تهیونگ شنیدم یه لحظه کنترلم رو از دست دادم خواهش میکنم درکم کن...من من واقعا متاسفم باهام حرف بزن خب؟!"
اون چی داشت میگفت؟! عصبی بوده؟! یه لحظه کنترلش رو از دست داده؟!! اون احمقی چیزی بود؟!
جونگ کوک بدنش میلرزید تو یه حرکت سرم رو از دستش کشید و بی توجه به خونریزی دستش یقه ی جیمین رو توی دستش گرفت...
"حرومزاده ی عوضییییی تو چی میگی با خودت؟؟؟؟ تو چی میدونییییی؟؟؟ یه لحظه از دست دادن کنترلت باعث شد زندگی من به کل به گه کشیده بشه!!! تو اصلا میفهمی من چی کشیدم؟؟؟!! چقدر درد کشیدم؟؟؟ میفهمی تو چه وضعیتیم؟!!! میفهمی چقدر آزار دیدم؟؟؟؟!!!! من دیگه آینده ای ندارم!!! من تبدیل شدم به یه آدم غیرعادی!!! دیگه تو جامعه کسی نمیتونه به اون دید نگاهم کنه!!!! شدم موش آزمایشگاهی!!! میفهمییییی؟!!!!!!!!!!"
جیمین شکه شد... اون چی میگفت!! البته که درد کشیده بود البته که بهش تجاوز شده بود ولی شاید...شاید یکم شلوغش کرده بود...
"چی... چی داری میگی جونگ کوک؟! منظورت از این حرفا چیه؟؟ من میفهمم چی میگی تو بهت...یعنی من به تو...لعنتی!"
دستش رو بین موهاش گرفت و سمت کوک برگشت:
"ببین کوک...برات جبران میکنم... ازت مراقبت میکنم خب...فقط فقط بگو چیکار کنم برات؟!"
جونگ کوک که تو افکار و اشکاش غرق بود نگاهش رو به جیمین داد...
باید خودش رو جمع و جور میکرد و یه فکر درست حسابی میکرد...
"امشب...ساعت یک...تو حیاط بیمارستان منتظرتم!! به نفعته به موقع اونجا باشی!!"
جیمین ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد:
"باشه ولی اگه هیونگت..."
"من اونو میفرستم خونه!! ساعت یک اونجا باش وگرنه برای همیشه حسرتشو به دلت میزارم"
جیمین حسابی شوکه بود تاحالا کسی اینجوری باهاش حرف نزده بود به خصوص جونگ کوک...
آهی کشید و از اتاق خارج شد...
هیچ معلوم بود چه خبره؟! چی تو سر جونگ کوک بود؟!

*****

جونگ کوک روی تخت نشست. دستش پر از خون شده بود...
با یادآوری چند شب پیش بغض کرد و دومرتبه اشک هاش جاری شدن...
چرا تو این دنیا همه تا این حد ازش خسته بودن؟!

فلش بک:

نامجون ماگ قهوه ای ریخت و به دست جین داد که مشغول خوندن پرونده ها بود.
"فکر کنم وقتشه باهم صحبت کنیم"
جین تخمی اخمی کرد و زمزمه وار گفت:
"الان سرم شلوغه باشه یه وقت دیگه"
جونگ کوک که سرم بدست از اتاقش خارج شده بود که به دیدن جین بره پشت درب اتاق ایستاد و خواست در بزنه که صدای نامجون رو شنید...
نامجون اخمی کرد و گفت:
"پس لااقل جواب یه سوالمو بده... میخوای با جونگ کوک چیکار کنی؟!"
دست جونگ کوک از حرکت ایستاد:
"میخوام چیکار کنم؟! منظورت چیه؟! قراره بچش رو به دنیا بیارم"
نامجون پوزخندی زد و زمزمه کرد:
"بهم نگفتی منم نپرسیدم این بچه از کجاست یا اون پسره ی خیره سر چه کثافط کاری کرده ولی من میخوام به پدرش زنگ بزنم بیاد ببرتش"
جین اخم کرد:
"پدرش؟! اون مرتیکه مگه اصلا وجود خارجی داره که بخواد بیاد ببرتش؟! لازم نکرده!!"
نامجون غرید:
"ما هم زندگی خودمون رو داریم جین!! نمیتونی کل وقتت رو بزاری برای پسر و نوه ی یکی دیگه!!! فردا به پدرش زنگ بزن و قضیه رو بهش بگو...بگو بیاد ببرتش!! اون دیگه نیاز به درمان نداره یه زایمان طبیعی هم پیش رو داره پس مشکلی نیست!!!"
جین لحظه ای سکوت کرد و همون سکوت سرعت اشک های جونگ کوک رو روی گونش بیشتر کرد و در نهایت بدون شنیدن جواب جین به سمت اتاقش رفت...
نامجون حق داشت...
اون به قدر کافی برای اون دو نفر مزاحمت ایجاد کرده بود.
جین از جاش بلند شد و رو به نامجون زمزمه کرد:
"جونگ کوک از امروز پسر منه!! بهت اخطار میدم تلاش نکنی دوباره پسرم رو ازم بگیری کیم نامجون!! وگرنه زودتر از زمانش ازت طلاق میگیرم!!!"
و بی توجه به چشمای متعجب نامجون اتاق رو ترک کرد و درب اتاق رو محکم بهم کوبید...

زمان حال:

جونگ کوک چاره ای نداشت...
تنها کاری که میتونست بکنه فرار کردن بود... نمیخواست دوباره کسی رو آزار بده...
فی الحال دراگون تنها کسی بود که میتونست بهش کمک کنه...
راهی جز فرار کردن نداشت و کمکی جز کمک دراگون که توی عذاب وجدان میسوخت به کارش نمیومد...
اون بهش بدهکار بود!!
پس باید بهش کمک میکرد...

*****

جیمین به ورود جین به محوطه ی بیمارستان خیره شده بود.
به پرونده ی توی دستش نگاهی انداخت و نقاب کلاهش رو پایین تر کشید...
الان وقت مناسبی نبود...باید خواسته ی جونگ کوک رو برآورده میکرد و بعدش یقه ی اون جین نامرد رو میگرفت...
گوشه ی پرونده رو تو دستش مچاله کرد و با خشم غرید...
چاره ای نبود اون مرتکب گناه شده بود...پس باید اول گندکاریش رو درست میکرد...
ولی حتی روحش هم خبر نداشت اون گناه باعث به وجود اومدن یکی از زیبا ترین و کیوت ترین موجودات خلقت میشه...

ووت و نظر فراموش نشه...

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now