Part 8:

621 140 11
                                    

نگاه خشمگینش رو به جونگ کوکی داد که با آرامش روی صندلی نشسته بود و با نخی که از لباسش جدا کرده بود ور میرفت.
"جی کی با چه عقلی اون عمارت فاکی رو ترکوندی؟! اونجا فقط دوتا آدم بود که میکشوندیمشون پشت و بعدش دخلشون رو میوردیم...اونجا رو فرستادی هوا!! خونه ی سرهنگی رو که فکوسش رو ماست؟! واقعا گل کاشتی"
جونگ کوک به نگاهش رو به دراگون داد. پوفی کشید و زمزمه کرد:
"اون احمقه عقب افتاده هیچ غلطی نمیتونه بکنه درضمن مینهو تیر خورده بود چیکار میتونستم بکنم؟!"
همون لحظه تهیونگ از اتاق خارج شد و شیر آب داخل محوطه رو باز کرد و مشغول شستن دست های خونیش شد.
"مشکل خاصی نبود گلوله ساییده و در رفته. خون زیادی ازش نرفته حالش خوبه یه زخم ساده و سطحیه خیلی زود خوب میشه. اینقدرم سروصدا نکنین بهتره استراحت کنه"
جونگ کوک پوزخندی زد و جیمین آهی کشید. دستش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و اونو در آغوش گرفت.
هیچکس جز تهیونگ نمیتونست حالش رو خوب کنه.
جونگ کوک چشماش رو تو حدقه چرخوند و خواست از اون مکان خارج بشه که تهیونگ همونطور که تو بغل جیمین بود گوشه ی کت چرم جونگ کوک رو نگهداشت که از جاش تکون نخوره...
پسر کوچیک تر بغض کرده بود. تهیونگ هنوز هم همون آدم سنگدل عوضی بود.
آهی کشید و نگاهش رو از اون صحنه گرفت.
تهیونگ تو دلش پوزخندی زد: (اره نگاه کن بادوم کوچولو این مرد مال منه!!)
جیمین حسش میکرد.. پسر کوچولوش از روزی که تصمیم به تغییر گرفته بود عوض شده بود...
اون اوایل اصلا از جونگ کوک خوشش نمیومد چون احساس میکرد دور و بر تهیونگش میپلکه حتی چندین بار با تهیونگ سر این موضوع بحث کرده بود و تهیونگ هربار منکر شده بود و گفته بود (اشتباه میکنی و چیزی بینمون نیست)
گذشت تا روزی که حس کرد رنگ نگاه اون پسر بچه که تهیونگ بهش میگفت بادوم کوچولو بهش عوض شده.
نگاهش عطری از کشش داشت و حرفاش بوی ناامیدی...
جیمین حسش میکرد این پسر دل شکسته بود.
وقتی تصمیم گرفت اونو فرزند خونده ی دراگون معرفی کنی ذره ای تردید نداشت.
با خودش گفت شاید این حس کودکانه از سرش بپره و به خودش بیاد ولی بدتر شد که بهتر نشد...
جونگ کوک خودش رو به جیمین نزدیک تر احساس کرد و فکر کرد جایگاهش اونقدر ویژه بوده که این انتخاب رو از سمت شخص دراگون دریافت کرده.
و حالا جیمین دودل بود...نه بخاطر احساسات اون پسر...بلکه بخاطر احساسات خودش.
دیگه نمیدونست چی درسته چی غلط... تهیونگش روز به روز حالش بدتر میشد و هنوز خبر نداشت...
تنها با چندتا قرص و مسکن و دارو که بجای ویتامین جا میزد سعی در درمانش داشت.
هنوز هم اون پسر زیبا رو بیشتر از جونش دوست داشت و از طرفی اون پسر بچه هم جایی میون قلبش باز کرده بود...
خودشم نمیدونست این حس مسخره چیه که به دلش افتاده...
آهی کشید و دست تهیونگ رو کشید که از کت پسرک جدا شه و توی چشمای متعجب تهیونگ خیره شد.
جونگ کوک به سرعت از اونجا رفته بود و تهیونگ ترسیده به جیمین خیره بود..
یعنی همه چیز رو فهمیده بود؟!
جیمین آروم دست پسرک رو بالا آورد و روش بوسه زد...مطمئن بود تهیونگ هم ترس از دست دادن رابطش رو داشت و این بیشتر ضعیفش کرده بود پس نمیتونست چیزی بهش بگه...
هنوز نمیتونست از بیماریش بگه چون مطمئن بود داغون میشد و کل اعتماد بنفسش رو از دست میداد.
عشق همین بود...زود عطر خیانت رو احساس میکرد...میدونست تهیونگش از حسش یه بوهایی برده ولی برای اولین بار توی زندگیش از بیانش وحشت داشت.
لبخندی زد و سر پسرک رو گرفت و پیشونیش رو بوسید.
"ته ته بیبی خیلی خسته شدی؟"
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و زمزمه کرد.
"نه حالم خوبه...تو خوبی؟ فشار زیادی رو تحمل کردی امروز"
جیمین خندید و دوباره تهیونگ رو بغل کرد. دوست داشت داد بزنه...(مهم نیست زندگیم بخاطر سلامت تو هر فشاری رو تحمل میکنم..) ولی نمیتونست پس آروم زمزمه کرد:
"نه خوبم...ویتامینت رو خوردی؟!"
تهیونگ اخمی کرد و از بغل جیمین بیرون اومد:
"نه نمیخوام بخورم دراگون از وقتی میخورمش موهام داره میریزه...فکر کنم بهش حساسیت دارم"
جیمین وحشت زده نگاهش رو به موهای تهیونگ کشید موهای تازه مشکی شده ی قشنگش کم پشت تر از همیشه بنظر میرسید.
"نه عزیزم از اون نیست... بخاطر آب و هواست از رادیو شنیدم این ویتامینا کمک میکنن قارچ و کچلی نگیری"
دوست نداشت اینقدر بهش دروغ بگه ولی واقعا چاره ای براش نمونده بود.
قطره نمی روی صورتش ریخت که باعث شد نگاهش رو از صورت متفکر پسرک بگیره و به آسمون بده ...هوا ابریه ابری بود.
"بیبی فکر کنم بارونه... بهتره بریم تو تا مریض نشی"
همون لحظه بارون شروع به باریدن کرد.
تهیونگ بی توجه از بغل جیمین بیرون اومد و زیر بارون شروع به دویدن کرد.
"نه دراگون بارونه...باروووون"
هیجان زده بالا پایین پرید و بی توجه به هشدار های جیمین توی آب میپرید.
جیمین کم آورد و روی صندلی خیس بارونی نشست و به دلبری عشقش زیر نم‌ بارون خیره شد...
اون زیبا بود...زیبا تر از هرچیزی تو دنیا دیده بود.
لبخندش...چشمای شادش...موهای نرمش...تن‌ ابریشمیش..اون یه نوزاد بود که بوی بهشتیش همه ی روز و روزگارش رو پر کرده بود.
نفس لرزونش رو بیرون داد...بغض؟ یعنی دراگون هم بغض میکرد؟
چرا که نه مگه دراگون آدم نبود؟...
هوای دکتر رو به خاطر آورد...

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now