S2 Part 1:

555 123 16
                                    

بعضی وقتا فاصله گرفتن از کسایی که دوسشون داری بهت یادآوری میکنه جایگاهشون توی زندگیت کجاست
اینکه چقدر دوسشون داری و بهشون وفاداری..
تو رو از همه ی افکار کهنه نجات میده و دلت رو با خودتو اونا صاف میکنه.
این چیزی بود که جونگ کوک بعد از چهارسال بهش رسیده بود.
چهار سالی که لحظه به لحظه ش پر از سختی بود. روزهایی که جونگ کوک از درد و رنج دوست داشت لب به نفرین و نفرت باز کنه ولی باز هم قلبش این اجازه رو بهش نمیداد مشکلی نبود چون روحش به جهان دیگه و قلبش به عشق جدیدی باز شده بود.
عشقی که برای اون پسر بچه ی یاغی و وحشی پر از انگیزه های نو بود.
قاشق رو دوباره تا نیمه توی سوپ غلیظ شده فرو برد و دستش رو زیر قاشق گرفت و سمت دهنش برد:
"یالا عزیزم ببین هواپیما اومد"
پسر کوچولو که مشغول بازی با یکی از دستبند های پدرش بود بی‌ توجه سرش رو پایین انداخت تا دید بهتری به دستبند چرم داشته باشه و باعث شد اون لپای بادکنکیش کپل تر دیده شه.
"پسرم باید غذا بخوری وگرنه همبرات آب میشن"
پسر کوچولو با شنیدن حرف پدرش فورا از جاش پرید و همونطور که سعی میکرد با دستای کوچولوش باسن تپلیش رو مخفی نگه داره نق زد:
"من همبلامو به هیشکش نیمیدم"
جونگ کوک به خنگ بودن پسرش خندید و قاشق سوپ رو بلند کرد:
"کسی قرار نیست همبرگر هاتو ببره عشقم ولی اگه خوب غذا نخوری آب میشن"
پسرک کمی باسن تپلیش رو ماساژ داد و به پدرش نگاه کرد:
"ددی همبلای چی ته لو گاژ میگیله"
کوک قاشق رو به ظرف برگردوند و به سمت پسرکش قدم برداشت:
"قول میدم گاز نگیرم حالا بیا غذاتو بخور جی ته کوچولو"
جی ته دوباره نگاهش رو به دستبند داد و دهانش رو به آرومی باز کرد و جونگ کوک بالاخره موفق شد یه قاشق غذا توی دهنش بزاره.

زندگی هنوز هم در جریان بود. هنوز هم پستی بلندی داشت. با اینکه قلب کوک پر از غصه بود ولی هنوز هم غصه های جدید وجود داشت.
هیچوقت روزی رو که به آمستردام اومده بود رو فراموش نمیکرد.

فلش بک چهار سال قبل:

کوله پشتیش رو روی شونه هاش مرتب کردو از فرودگاه خارج شد.
معمولا هرکس به کشور جدیدی میومد چندین چمدون و حتی اضافه بار با خودش داشت ولی جونگ کوک فقط یه کوله لباس و یه کارت پر از پول همراهش بود و یه بچه توی شکمش.
نزدیک غروب بود و بخاطر اختلاف زمانی روز دوباره داشت تکرار میشد.
دستش رو سمت دهنش برد و خمیازه ای کشید.
باید یه مسافرخونه ی مناسب پیدا میکرد و چند شبی رو توش میگذروند تا بتونه یه خونه پیدا کنه.
به سمت ایستگاه مترو قدم برداشت. وضعیتش بنظر خوب نمیرسید..‌ تب داشت.
حرفای دراگون توی گوشش تکرار میشد.
جونگ کوک این شهر رو مثل کف دستش میشناخت و یجورایی حس میکرد برگشته سر جای اولش...
تمام بچگیش رو با پدر و مادرش اینجا گذرونده بود. حالا فرزندش هم قرار بود بچگیش رو اینجا بگذرونه ولیکن بدون پدر...
سوار اولین خط مترو شد و خوشحال از خلوت بودنش روی یکی از صندلی ها نشست و کوله پشتیش رو کنارش گذاشت.
دستش رو روی شکمش گذاشت و به فکر فرو رفت.
مسافرخونه ی عموفرانکو باید هنوز همونجای سابق میبود.
دلتنگ شده بود. نمیدونست چطور موضوع رو براش باز کنه پس ترجیح داد با دیدنش بگه به سفر اومده.
ایستگاه دوم مترو توقف کرد و مردی عینکی و مو هویجی با یه انجیل کوچیک و یه صلیب بزرگ توی دستش وارد شد و صاف کنار جونگ کوک نشست.
کوک نیم نگاهی به مرد انداخت و نگاهش رو مجددا به انجیل توی دستش داد.
"اون باید یه مُبلغ دینی باشه"
صدای زمزمه ی جونگ کوک هرچند به زبون کره ای ولی به گوش مرد مو هویجی رسید.
مرد انجیل رو به قلبش نزدیک کرد و زمزمه کرد:
"من یه مُبلغ نیستم..."
جونگ کوک شوکه سمت مرد برگشت و چندبار پلک زد:
"کره ای میدونی؟!"
"فقط میدونم که مردم از دیدن یه انسان مثل من چه فکری میکنن"
جونگ کوک نگاهش رو از مرد گرفت و به کتاب داد:
"خیلی وقته انجیل رو باز نکردم"
"خب چرا امتحان نمیکنین؟! خداوند برای هر بخش از زندگی یه قصه ی آموزنده داره"
جونگ کوک پوزخندی زد و زمزمه کرد:
"از سن قصه خوندنم گذشته"
مرد انجیل رو باز کرد و صفحه ای رو انتخاب کرد:
"بخواهید تا به شما داده شود. بجویید تا بیابید. در بزنید تا به روی شما باز شود زیرا هر که چیزی بخواهد. به دست خواهد آورد و هر که بجوید خواهد یافت کافی است در بزنید که در به رویتان باز می شود."
جونگ کوک لبخندی زد و زمزمه کرد:
"میخوای بگی اگه درخواست کنم به دست میارم؟!"
مرد لبخندی زد و با سر تایید کرد:
"هرچیزی از خدای خودت بخوای بدست میاری"
جونگ کوک دستش رو روی شکمش کشید و زمزمه کرد:
"خدا دیگه نمیخواد خدای من باشه من به گناه آلودم"
مرد ترجیح داد سکوت کنه پسر مقابلش به نظر هنوز با خودش در جنگ بود.
ایستگاه ها پشت سرهم میگذشتن و مقصد دورترین نقطه ی تاریخ به نظر میرسید:
"توی منطقه ی ۲۴ پیاده میشی؟!"
جونگ کوک سرش تکون داد که مرد ادامه داد:
"منم اونجا پیاده میشم باید این مجسمه رو به کلیسا تحویل بدمو برم خونه"
"پس تو یه مبلغ دینی نیستی ولی برای کلیسا مجسمه ی صلیب میخری"
مرد لبخندی زد و زمزمه کرد:
"میسازم..."
جونگ کوک ابرویی بالا انداخت که مرد مو هویجی ادامه داد:
"باید بهتر خودمو معرفی کنم...من هوسوک جان هستم مجسمه ساز... هرچند این روزها بیشترین سفارش رو از کلیساها میگیرم"
"هوسوک جان؟! ژاپنی هستی؟!"
هوسوک ریز و دوست داشتنی خندید که گوشه ی چشمش چروک افتاد:
"اوه البته که نه من کره ای هستم فامیل من جانگه ولی توی هلند تلفظ کلمه ی جانگ خیلی آزاردهندس پس خودمو جان معرفی میکنم"
جونگ کوک آهسته سر تکون داد:
"هوسوک جانگ...جانگ هوسوک...خوشبختم"
"تو اسمتو بهم نمیگی؟!"
با ایستادن مترو جونگ کوک از جاش بلند شد و به مرد نگاه کرد:
"جونگ کوک...جئون جونگ کوک! من فقط یه اسم دارم"
و از قطار خارج شد.
هوسوک پشت سر پسرک از قطار خارج شد و انجیل رو به سمت پسر گرفت:
"دوست داری این برای تو باشه؟!"
جونگ کوک پوزخندی زد و زمزمه کرد:
"چیه؟! قراره آزمون مبلغان دینی رو شرکت کنم؟!"
هوسوک لبخند کوتاهی زد و سرش رو به طرفین تکون داد:
"نه...فقط برای اینکه یادت نره خدا برای همه ی آدماست...و به همه ی بندگانش نگاه میکنه"
جونگ کوک آهسته کتاب رو ازش گرفت. انگار خجالت میکشید ولی حتی خودشم نمیدونست از چی!
"خب تو کجا میری؟!"
جونگ کوک نگاهش رو از کتاب گرفت...هوسوک زیادی زود صمیمی میشد و این رو مخ جونگ کوک بود.
"مسافرخونه شنیدم سوپ های سرد خوشمزه ای دارن"
"پس مسافری؟! اگه منظورت از خوشمزه تهوع آوره میتونم یکی شبیهش رو برات درست کنم"
جونگ کوک بعد از ساعت ها خنده ای کرد و خواست از مرد فاصله بگیره که کارتی جلوش قرار گرفت:
"این شماره ی منه... تلفن کارگاه و آدرسش هم هست توی یه کشور جدید یه هم زبون بشناسی برات خوبه"
جونگ کوک کارت رو ازش گرفت و توی کوله پشتیش جا کرد:
"این کشور دیگه جدید نیست ولی ممنون بابت هم زبون"
هردو تعظیمی کردن و بعد از یه خداحافظی کوتاه از هم فاصله گرفتن...

Behind The City Limitsजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें