S3 Part 8:

416 128 15
                                    

تهیونگ گیج شده بود.
پسر بچه به سمتش دوید و پایین تخت دستش رو به سمت بالا گرفت که شاید تهیونگ بغلش کنه.
جونگ کوک که دید پسرش میخواد پیش تهیونگ باشه خم شد و بغلش کرد و گوشه ی تخت نشوند.
"جی ته ددی رو خسته نکن"
چشمای تهیونگ گرد شد. ددی؟!
جی ته اما اهمیتی نداد و با هیجان دستاش رو روی شکم تهیونگ گذاشت و روش خم شد.
"دتیییی"
تهیونگ نمیدونست چی بگه...تنها چیزی که روبه روش بود صورت گرد و سفیدی بود که حالا بهتر درک میکرد چرا اینقدر آشناست.
نگاهش رو از اون بچه گرفت و به گوشه ای از اتاق خیره شد:
"پس تو دروغ گفتی..."
جونگ کوک که متوجه ی موقعیت شد جی ته رو با لبخند بغل کرد.
"عزیزم ددی خیلی خستس...برو توی اتاقت براش یه نقاشی خوشگل بکش"
جی ته که اخماش توهم رفته بود سری تکون داد و با مظلومیت تمام اتاق رو ترک کرد.
جونگ کوک سمت تهیونگ برگشت که پوزخند تلخش رو دید:
"تهیونگ من..."
"تو چی؟! تو یه هرزه ای؟! اولش منو اغفال کردی و بعدش مخ دوست پسرم رو زدی؟! منتظر بودی رابطمون خراب شه که بپری وسطش؟! اون پروفسور اشغال درست میگفت! جیمین ازدواج کرده و بچه داره. چرا فکر کردم اون با یه دختره؟! فقط خواهشاً بگو اون بچه از کجا اومده؟! رحم اجاره ای؟! پرسیدن نداره"
جونگ کوک از شنیدن این حجم توهین شوکه شده بود.
باورش نمیشد یه روز این حرف هارو از زبون تهیونگ بشنوه
هرزه؟!
این مگه همون عشق سه نفره ای نبود که جیمین ازش حرف میزد؟!
"داری اشتباه میکنی!"
همین! تنها دفاعش از خودش همین بود.
هیچکس تو بیمارستان نبود
نه جیمین نه جین
اونا بخشی از این خاطرات بودن ولی بازم از هیچی خبر نداشتن.
از هیچکدوم از این دردها از هیچکدوم از این تلخی ها...
"اشتباه میکنم! تو یه هرزه ای جئون جونگ کوک!"
حرفش رو بلند تر تکرار کرد.
جونگ کوک بغض کرده بود.
هیچوقت تهیونگ اینجوری سرش داد نزده بود کل اون یکسالی که از هم دوری میکردن هم تهیونگ با صدای بلند باهاش حرف نزده بود.
و حالا بدون دونستن حقیقت بهش میگفت هرزه.
"من...هرزه نیستم"
قطره اشکی از چشمش پایین چکید.
که درب کشویی اتاق وی آی پی باز شد و هوسوک با خشم وارد شد.
تمام حرف های پسرک رو شنیده بود. برای سر زدن به جی ته اومده بود که دید پسرک با ناراحتی از این اتاق خارج میشه...
قدمی جلو برداشت و یقه ی لباس بیمارستان تهیونگ رو گرفت و محکم جلو کشید:
"تو چی میدونی؟!!! چی میدونی که اینجوری به خودت جرعت میدی بهش انگ بچسبونی؟! میدونی اصلا چی کشیده؟! تو فقط یه دهن گشاد فاکی داری! اره جونگ کوک از تو برام گفته! اینقدر نادونی که نمیتونی درست حسابی انتخاب کنی! اون کسی که اول از همه جونگ کوک رو به رابطه امیدوار کرد خود لعنتیت بودی!! و وقتی اینقدر ترسو و احمق بودی که همه چیز رو به دراگون اعتراف کردی اون رفت و به جونگ کوک تجاوز کرد و مثل یه اشغال از خونش بیرونش کرد!
بخاطر تویی که حتی همون دراگون هم نخواستی و با یه نفر دیگه گذاشتی رفتی! جونگ کوک از کشور رفت و بچش رو تنهایی بزرگ کرد! کلی زجر کشید تک تک لحظات من کنارش بودم!!! اون با یه بچه ی مریض در به در و آواره بود. جیمین بعد از سال ها تازه اونا رو دیده اونوقت توی تازه از راه رسیده بهش میگی هرزه؟!!! چرا هرزست؟! چون جایی ایستاده که تو ازش فرار کردی؟! اون حتی بالای سرت مونده چون دوستت داره! وگرنه فکر میکنی تحمل آدم احمقی مثل تو اسونه؟!!!"
جونگ کوک بازوی هوسوک رو کشید و از تهیونگ دورش کرد.
درک میکرد.
تهیونگ به زمان نیاز داشت نمیتونست همینطوری این چیزا رو بپذیره.
تهیونگ پوزخندی زد و روشو از اون دونفر گرفت:
"شوهر تقلبی هم که تشریف آورده بلبل زبونی میکنه! چندتا چندتا جئون جونگ کوک؟! جفتتون از اتاق گمشین بیرون! نمیخوام ریختتون رو ببینم"
جونگ کوک اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد. مچ هوسوک رو گرفت و از اتاق خارج شد.
نمیخواست ادامه بده.
تهیونگ به زمان احتیاج داشت.
"جونگ کوکا تو خوبی؟!"
هوسوک زمزمه کرد و گونه ی پسرک رو نوازش کرد.
خوب بود؟! البته که نبود!
پسرک بدون نگاه کردن به هیونگش به راهرو بیمارستان اشاره کرد:
"بریم پیش جی ته هیونگ...پسرم تنهاست"
و سر به زیر از کنار هوسوک گذشت...
واقعا این اتفاقات حق جونگ کوک بود؟!

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now