Part 17:

529 127 17
                                    

ظهر روز بعد:

آخرین قاشقه سوپ رو به دهن پسرکی نزدیک کرد که به شدت اشتها پیدا کرده بود.
جونگ کوک با ولع خاصی سوپ رو خورد و اومی زیر لب گفت.
لبش رو با زبونش پاک کرد و با دهن پر زمزمه کرد:
"اوممم خیلی خوشمزست هیونگ بازم میخوام"
جین خندید و با دستمال لبای جونگ کوک رو پاک کرد:
"اولین کسی هستی که از غذای بیمارستان اینجوری تعریف میکنی...اینقدر گرسنته؟!"
جونگ کوک مثل یه بانی خوشگل تند تند سرش رو تکون داد:
"اوهوم خیلی گرسنمه و این فاکینگ خوشمزست"
جین چشم غره ای بهش رفت.
از وقتی که با اون قماش گشته بود بد دهن شده بود.
نگاهی به بدن تتو شده و موهای بلندش انداخت. اون کاملا یه یاغی شده بود.
لبخند تلخی زد و زمزمه کرد:
"بخاطر رحمته هرچی میخوری انگار شکمت پر نشده...بیشتر بخوری معده درد میگیری، من الان باید برم سئول یه جلسه دارم زود برمیگردم"
"هیونگ هیونگ... میشه برگشتنی برام نودل تند بخری.."
جین ابرویی بالا انداخت.
این بچه قصد داشت معدش رو بفاک بده...
"نودل تند؟ نگو منظورت نودل تند از دستفروشاست"
جونگ کوک لبخند تلخی زد و فکرش رفت سمت گذشته...

فلش بک:

تهیونگ کاسه خالی از نودل رو برداشت و تمام آبی که داخلش بود رو سر کشید.
به صندلی تکیه داد و دستش رو روی شکمش گذاشت:
"هوووم خیلی خوشمزه بود"
و بعد با صدای بلند فریاد کشید:
"یک کاسه نودل دیگه برام بیار"
جونگ کوک به خوش خوراکیه پسر لبخند زد و مشغول خوردن ادامه ی غذاش شد واقعاً حق با تهیونگ بود.
غذای آماده واقعا لذت بخش و خوش‌طعم بود...
"تهیونگ به عنوان یک دزد خیلی بامزه‌ای"

حال:

"بیخیال هیونگ..."
جین که متوجه ی تو هم رفتن جونگ کوک شد خم شد و پیشونیش رو بوسید:
"ویار کردی هرچیز دیگه ای دلت خواست زنگ بزن برات میخرم خب؟!"
جونگ کوک لبخند بی‌ روحی تحویلش داد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
"هی کوچولو یعنی تو شبیه کی میشی؟.. اپا یا...یا ددی دراگون؟"
با فکر به اینکه دراگون پدر این بچست ناخودآگاه گونه هاش سرخ شد و لبش رو گاز گرفت.
و با یادآوری اون دردی که کشیده بود دوباره تو خودش فرو رفت...
"امیدوارم هیچوقت شبیه به اون موجود سنگدل پست نشی..."
بغض کرد...
به زبون آسون بود ولی نمیتونست با یه بچه آواره بشه...
چقدر میتونست خونه‌ی هیونگاش بمونه؟
اون فقط لازم داشت تا زمانی که بچش به دنیا بیاد خونه هیونگاش بمونه بعد میتونست با پول هایی که جمع کرده یه جای نقلی پایین شهر برای خودشون بخره و با خریدن چند تا کتاب آموزشی بچه اش رو بزرگ کنه. چند تا کار پاره وقت پیدا میکرد و خرج زندگشون در میومد تا وقتی پسرش بزرگ میشد...
تنها افسوسش از این بود که حتی مدرک تحصیلی مناسب هم نداشت.
اون فقط ۱۷ سالش بود که از خونه فرار کرد تنها خوشحالیش این بود که از پس هر کاری بر می‌آمد اون یه نخبه بود نباید اینو فراموش میکرد...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد با این چیزا فکر خودش رو درگیر کنه.
باید فراموششون میکرد هر دوشون رو...
هم تهیونگی که یه روزی عاشقش بود و هم دراگونی که یه روزی بهش اعتماد داشت...
بغضش رو فرو برد و سعی کرد به چیز های مثبت فکر کنه...
غافل از اینکه پارک جیمین درست بیرون از اتاقش داشت پرستار رو میپایید تا از پذیرش دور شه و اون بتونه کامپیوترش رو بگرده...

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now