After Story

655 116 9
                                    

ماشین جیمین وارد باغ شد. هشت سالی بود توی این خونه باغ قدیمی زندگی میکردن. درست از وقتی که جیان به دنیا اومده بود.
با خستگی ماشین رو پارک کرد و سمت صندلی عقب برگشت...
پسر ۱۴ ساله ی خستش صندلی عقب به خواب رفته بود و عینک روی صورتش کج شده بود.
آروم خم شد و با آرامش عینک طبی روی چشمش رو برداشت.
"جی ته...رسیدیم خونه بیدار شو پسرم"
جی ته با خستگی چشماش رو باز کرد. اونروز دوتا امتحان فوق العاده سخت داشت.
نگاهی به پدرش انداخت و با خستگی کشو قوصی به بدنش داد.
"زود رسیدیم"
جیمین لبخندی زد و از ماشین پیاده شد و درب عقب رو برای پسرش باز کرد.
"زودباش برو تو اتاقت بخواب عزیزم من کیفت رو میارم"
جی ته سری تکون داد و از ماشین پیاده شد.
تقریبا داشت هم قد جیمین میشد و هرچی بزرگ تر میشد بیشتر و بیشتر به پدرش شبیه میشد.
قلنج گردنش رو شکست و کیفش رو از جیمین گرفت.
"مرسی دیگه بیدار شدم خودم میبرم داخل"
جیمین دستی به موهای پسرش کشید و پشت سرش حرکت کرد.
جی ته هنوز خسته بود و هرازگاهی چشماش بسته میشد و پاهاش لق میزد.
صاف ایستاد و سعی کرد عینکش رو روی چشمش مرتب کنه که همون لحظه جسمی با شتاب به شکمت پرت شد و باعث شد با اون جسم محکم به عقب پرت شه که بخاطر حضور جیمین موفق شد اونو حفظ کنه و جلوی زمین خوردنش رو بگیره.
صورت زیبا و فرشته گونه ی جیان جلوی چشمای گیجش اومد و با ذوق دستش رو دور گردنش حلقه کرد:
"سلام داداش جونم"
جی ته ریز خندید و جسم کوچولو و شیطون خواهر ۸ سالش رو تو بغلش گرفت و از جاش بلند شد.
"تویی فرفره...نزدیک بود منو بندازی زمین"
جیان با شیطنت گونه ی برادرش رو محکم بوسید و دستش رو برای جیمین تکون داد:
"حالا که نیوفتادی...سلام بابایی"
جیمین لبخندی زد و موهای دخترش رو بهم ریخت.
"سلام پرنسس...من دیگه میرم داخل"
جی ته با چشمای گرد به پدرش نگاه کرد که به سرعت فرار میکرد که هدف شیطنت های جیان قرار نگیره و آه دردمندی کشید.
"خیلی خب فرفره بریم ناهار بخوریم؟"
جیان جیغ سرخوشی زد و از گردن برادر بزرگش آویزون شد:
"نههههههه اول بازییییییی"
و جی ته با درد لبخند زد و دستی به موهای پرنسس کوچولوشون کشید...
به هرحال اگه یه دختر بین چهارتا مرد که عاشقشن بزرگ بشه مطمئنا لوس میشه...
و نمیشه رو حرفش حرف زد.

*****

جونگ کوک از پنجره به باغ خیره شد..
پسرکش با خستگی مشغول بازی با خواهرش بود.
لبخندی زد و مرغ رو از فر بیرون کشید.
تهیونگ با اخم نگاهش رو به جیمین داد:
"واقعا که عزیزم جی ته رو تنها گذاشتی؟ میدونی پسرم خستس"
جونگ کوک به غرغر های تهیونگ خندید و خم شد روی موهاشو بوسید.
جیمین خودش رو روی صندلی پرت کرد و بی توجه سرش رو روی دست هاش گذاشت.
"من از همه خسته ترم...اگه اصرار جین نبود به همون کار سابقم میرسیدم و مجبور نبودم یه کار اداری پیدا کنم"
جونگ کوکی دستی لای موهای همسرش کشید و زمزمه کرد:
"عزیزم تو الان پنج ساله داری غر میزنی...ما یه خانواده داریم که مسئولیتش گردنمونه البته که باید یه کار درست حسابی داشته باشیم...جی ته بزرگ شده جیان داره میره مدرسه...نمیشد با زندگی توی شکاف بچه هامون رو بزرگ کنیم"
تهیونگ هم تایید کرد و دست جیمین رو بین دستاش فشرد.
جیمین لبخندی زد و از جاش بلند شد...
من میرم بچه ها رو صدا بزنم ناهار بخوریم...
هر سه لبخند زدن و جیمین به سمت ورودی حرکت کرد..
جونگ کوک درک میکرد...
از وقتی همشون خود سابقشون رو بخاطر خانواده دور انداخته بودن زندگی پیچیده شده بود.
جیمینی که دراگون بودنش رو ترک کرده بود از همه بیشتر تحت فشار بود و این اصلا خوب نبود.
هنوز هم گاهی میدید که جیمین مثل یه پارکور کار حرفه ای از سقف خونه ی بزرگشون بالا میره و ساعت ها روی سقف میشینه و سیگار میکشه...
برای شیری که توی جنگل حکومت میکرد زندگی عادی مثل این شبیه به زندگی در باغ وحش بود.
جونگ کوک نگاه غمگینش رو به تهیونگ دوخت که مثل خودش توی فکر فرو رفته بود.
باید کمی همسرشون رو سرحال میوردن...
ولی چطور؟!

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now