S2 Part 8:

404 125 14
                                    

ویبره ی گوشی جونگ کوک باعث شد فورا جواب بده...از وقتی حال جی ته بد شده بود گوش به زنگ تر از قبل شده بود.
"الو جونگ کوک"
جونگ کوک با شنیدن صدای هوسوک گلوش رو صاف کرد:
"هیو...عزیزم...چیشده؟"
هوسوک که متوجه شد هنوز پیش اون مرده لبشو گزید و سعی کرد نفس حبس شدش رو آزاد کنه:
"باید بریم بیمارستان نوبتمون برای نیم ساعت دیگست"
جونگ کوک گوشیش رو از گوشش فاصله داد و به ساعت نگاه کرد...
ساعت ۴ بعد از ظهر بود...
"اوه خدای من باشه باشه آدرس بده من خودم میام"
"خودم میام دنبالت"
صدای هوسوک خیلی جدی بود پس جونگ کوک آدرس جایی که توش بودن رو بهش داد:
"فقط جی ته رو خوب بپوشون"
هوسوک باشه ای گفت و مکالمه قطع شد.
تهیونگ نمیدونست چرا ولی هنوز نتونسته بود با متاهل بودن و بچه داشتن جونگ کوک کنار بیاد:
"نمیخوای بگی چیشد که..."
"من باید برم یجایی تهیونگا احتمالا دیگه همدیگه رو نبینیم پس..."
"هی هی...اینجوری که نمیشه...چرا نباید همدیگه رو ببینیم؟! جونگ کوک تو چت شده؟ آخرین باری که دیدمت فکر کردم همه چیز بینمون درست شده...تو نمیتونی اینقدر عوض شده باشی"
جونگ کوک دستش رو مشت کرد:
"گوش کن تهیونگا پسر من مریضه...اگه نتونم درمانش کنم از دستش میدم...اون تنها موجود مهم توی زندگیمه...میخوام تمام تمرکزم رو روی اون و درمانش بزارم...به هیچوجه نمیخوام فکر اضافه ای توی مغزم بیاد...هیچی اندازه ی پسرم فعلا برام مهم نیست...پس ممنون میشم یه فکر اضافه توی سرم نشی!"
تهیونگ شوکه شد...
جونگ کوک کاملا عوض شده بود...یه آدم دیگه
انگار ازدواج و بچه اش و بدتر بیماری پسرش ازش یه آدم جدید ساخته بودن.
جونگ کوک از جاش بلند شد که صورت حساب رو پرداخت کنه که تهیونگ پیش دستی کرد...
کمی بعد هوسوک و جی ته توی بغلش وارد رستوران شدن و جی ته برای جونگ کوک دست تکون داد:
"دتییی"
جونگ کوک لبخندی زد و به سمت پسرش رفت و اونو در آغوش گرفت و بوسید..
"دیگه بریم عزیزم"
برگشت سمت تهیونگ و خواست باهاش خداحافظی کنه که تهیونگ بازوش رو گرفت...
"شمارتو بهم بده..."
جونگ کوک نمیدونست باید چیکار کنه.
که صدای کیوت جی ته به گوشش رسید:
"0082253..."
جونگ کوک جی ته رو عقب کشید:
"جی ته..."
ولی پسر بچه شماره ی پدرش رو داده بود.
تهیونگ لبخندی زد و خواست موهای جی ته رو نوازش کنه که جونگ کوک اونو عقب کشید...
تهیونگ اخمی کرد و به شماره تک زنگی زد:
"اینم شماره ی منه...هروقت خواستی میتونی بهم زنگ بزنی"
و قبل از جونگ کوک با دلی شکسته از رستوران خارج شد...
جونگ کوک زیاده روی کرده بود؟! شایدم نه...

*

جیمین نفس عمیقی کشید:
"من...باید راجبش فکر کنم.. فعلا این مسخره بازی رو تمومش کن!"
و بی حرف از اتاق خارج شد.
جین هیجان زیادی رو تو سینش حس کرده بود...
قفسه ی سینش رو کمی ماساژ داد و روی صندلیش نشست...
باید خودش رو آروم میکرد...نمیتونست اینجوری تحمل کنه...بچش نباید اینقدر ازش بیزار میبود...
نامجون که اونقدر ناپدید بود که حتی بهش راجب جیمین چیزی نگفته بود
شاید باید برنامه ی طلاقش رو میزاشت برای بعد و با نامجون مشورت میکرد ولی حتی روحش هم خبر نداشت نامجون مشغول یه پروژه ی کاملا جداست...
دکمه ی تلفنش رو گرفت.
"بیمار رو بفرستین داخل"
و دوباره توی فکر فرو رفت...

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now