S2 Part 6:

421 132 19
                                    

چیزی که توی این زندگی غیرممکن هارو ممکن میکنه شرایطه...
چیزایی هست که باورش غیرممکنه ولی شرایط تو رو به این باور میرسونه؛ که چاره ای جز پذیرفتن نیست.
نگاهش رو به قهوه ی سرد شدش داد و آب گلوش رو قورت داد.
"پس داری میگی...دراگون پسرته که بیست و چندسال پیش به دست نمونه ی آزمایشگاهیت دزدیده شده و الان به یه رابین هود تبدیل شده که از پولدارا میدزده به ضعفا کمک میکنه هوم؟"
جین با همون چهره ی جدیش تایید کرد و نگاهش رو به خیابون داد:
"درسته.."
تهیونگ به خنده افتاد...بلند بلند خندید که چند نفر توی کافه سمتش برگشتن.
"بنظرت حرفم مسخره بود؟!"
تهیونگ خندش رو کنترل کرد و یه بیسکوییت توی دهنش گذاشت که جلوی این شوک زدگی رو بگیره که تلفنش زنگ خورد.
با دیدن شماره ی چانیول خندش محو شد و گوشیش رو به صفحه روی میز برگردوند.
"من خندیدم چون اگه اینطوره تو پدر مزخرفی هستی که این همه سال نتونستی بچتو پیدا کنی دکتر کیم!"
جین پوزخندی زدو فنجونش رو روی زیرفنجونیش گذاشت و روی میز خم شد:
"پدر مزخرفی که جون تو رو از مرگ نجات داد؟ اوکی قابلی نداشت تهیونگ! اگه کاری برات کردم چه اینجا چه آمریکا فقط بخاطر این بود که پسرم عاشقت بود درحالی که تو یه عوضی بودی و باهاش بازی کردی و تا بوی پول به دماغت خورد قالش گذاشتی! هرچند الان برگشتی و مثل یه بیچاره از پشت دیوار ها بهش نگاه میکنی و حدس بزن چیشده! وقتی پسرم پیشم برگرده پول تو جیبیش کل هیکل تو و شوهرت رو میخره و میفروشه. پس این اداهای احمقانه رو تموم کنو بچسب به زندگیت"
تهیونگ که حس میکرد قلبش مچاله شده از زیر میز رونش رو چنگ زد:
"تو‌‌‌...از هیچی خبر نداری!"
جین پوزخندی زد و پاشو روی پای دیگش انداخت:
"از کدومش؟! از اینکه توی یه عمارت زندگی میکنی‌ و شوهرت کل آمریکا و اروپا رو ریخت بهم تا بهترین پروفسور های جهان روی درمانت تمرکز کنن؟! هه اوه کیم تهیونگ! این مظلوم بازیات رو جمع کنو برو به جهنم!"
تهیونگ با خشم از جاش بلند شدو دستش رو روی میز کوبید که چند نفر سمتشون برگشتن.
"میدونی یه آدمی که ۲۸ سال معلوم نیست کدوم گوری بوده و با همین پولایی که مدام پزشو بهم میده سرگرم بوده نمیتونه یهو سرو کلش پیدا شه و ادعایی روی دراگون داشته باشه! اگه من کاری کردم بخاطر خودم نبود بخاطر اون بود! ضمنا، اون حتی تو رو نپذیرفته پس برای من ادعای مالکیت نکن!!"
جین خندید. خنده ای که تهیونگ رو عصبی و هیستریک میکرد.
"اوه دارلینگ، جالبه که سعی داری چیزی که مال تو نیست و هیچوقت نبوده رو به دست بیاری.
پسر جون تو جیمین رو از دست دادی! و هرگز قرار نیست بخشیده شی! و گوش کن! جیمین ازدواج کرده و یه بچه داره...امیدوارم توهم هرچه زودتر با همسرت به فکر یه خانواده ی شاد سه نفره باشید. اگه دوست داشتی من راه حلی برای باروریت پیدا میکنم."
لبخندی به تهیونگ زد که پسرک رو سست کرد.
ازدواج؟...بچه؟
"من بچه ی پنج ساله نیستم که منو با این دروغا گول بزنی"
جین خندید و مبلغی از کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
"خب میدونی...من مجبور نیستم چیزی رو به یه غریبه ثابت کنم"
و به سمت درب خروجی کافه حرکت کرد.
تهیونگ پاتند کرد و از کافه بیرون رفت و بازوی جین رو گرفت و سمت خودش کشید:
"هی هی چی داری میگی؟ توی همین چندسال؟ آخه چطور ممکنه...اون دراگونه اون..."
جین بازوش رو از دست تهیونگ بیرون کشید:
"میدونی ناراحت کنندست ولی فقط برای تو"
و بی هیچ حرفی سوار ماشینش شد و از اون مکان دور شد...
دیگه اجازه نمیداد پسرش بازیچه ی آدمای حیله گر عوضی قرار بگیره...
موبایلش رو در آورد و با ایمیل نگاه کرد...
پارک جی ته...بیمار چهارساله...میدونست بالاخره این اتفاق میوفته...
درست از وقتی فهمیده بود جیمین پسرشه منتظر این اتفاق بود.
این همون اتفاقی بود که قرار بود برای جیمین بیوفته

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now