S3 Part 7:

413 129 16
                                    

هردو جلوی اداره ی پلیس ایستاده بودن.
نامجون بغض داشت.
غمگین بود و پشیمون...درست ترین راه همین بود. باید خودش رو معرفی میکرد.
با چشمای اشکی به همسرش نگاه کرد. جین مثل همیشه محکم و قوی بنظر میرسید.
داشت کسی که سالها پیش عاشقش شده بود رو با دست های خودش راهی میکرد.
اشتباهش نابخشودنی بود ولی جین تنها کسی بود که این مرد رو بخاطر تمام خطاهاش میبخشید.
نامجون لبش رو تر کرد:
"روز ازدواجمون رو یادته سوکجینی؟!"
جین نگاهش رو به همسرش داد. چطور میتونست فراموش کنه؟! شاد ترین روز زندگیش بود.
"یادمه"
"اونشب بهت گفتم یه زندگی فوق العاده در انتظارمونه...منو ببخش که بهش عمل نکردم"
جین به شوهرش نگاه کرد. مرد نابود شده بود. ناامید و از بین رفته...
"تو داری درست ترین کار رو میکنی عزیزم"
نامجون سر تکون داد و سکوت کرد. لحظه ای به مامور های جلوی در خیره شد و نگاهش رو به جین داد:
"سوکجینا...منو ببخش"
همین که جین خواست جوابش رو بده نامجون سمت یکی از مامورا دوید و اسلحه ی کمریش رو بیرون کشید و زیر گلوی خودش گذاشت.
مامورا مسلح سمتش دویدن که جین فریاد کشید:
"نههه‌..نامجونا نه...دیوونگی نکن!"
نامجون ترسیده بود. اشک میریخت ولی میدونست دیگه هیچی درست نمیشه...
اسلحه رو به آرومی مسلح کرد که همه ی مامورا از حرکت ایستادن.
جین بغض کرده بود نرم یه قدم به نامجون نزدیک شد:
"نامجونا...میدونستی من...من پسرمون رو پیدا کردم؟"
نامجون با چشمای اشکیش به جین نگاه کرد:
"ک...کجاست؟!"
جین دستش رو سمتش گرفت:
"تفنگو بده من...بده به من نامجونا...بعدش باهم میریم دیدنش"
نامجون اسلحه رو محکم تر نگهداشت:
"داری دروغ میگی!!!! پسرمون مرده"
جین فورا گارد گرفت و فریاد کشید:
"نمردههه باور کن زندست...ما حتی یه نوه داریم نامجونا یه پسر خیلی خوشگله...اون مهربون ترین و زیبا ترین نوه ی دنیاست کاملا شبیه پدرشه..."
چشمای نامجون اشک های جدیدش رو آماده ی باریدن میکرد.
"واقعا؟!"
جین اشکش رو پس زد و سرش رو به سرعت تکون داد.
"اره نامجونا...اره عزیزم راست میگم خواهش میکنم اسلحه رو بیار پایین...باهم درستش میکنیم و بعدش تو میتونی نومون رو ببینی مطمئنم عاشقت میشه خواهش میکنم اول باید بخشیده شی..."
قلب مرد داشت ذوب میشد چطور میتونست طاقت بیاره...دونفر رو به کشتن داده بود. از یکیشون بی خبر بود.
داشت درد میکشید تا اون روز بیمار های زیادی رو از دست داده بود ولی هیچکدوم به این اندازه قلبش رو به درد نیورده بودن.
جین از حواس پرتی نامجون استفاده کرد و اسلحه رو از دستش کشید و سمت مامور ها پرت کرد و همسرش رو در آغوش کشید...
همه چیز به سرعت اتفاق افتاد و ادرنالین خون همه رو بالا برد.
نامجون تو بغل جین اشک میریخت و جین موهاشو نوازش میکرد.
نامجون به همون اندازه که آسیب زده بود آسیب دیده بود.
و همه ی اینا تنها یه راه داشت. اونم تسلیم کردن خودش.

*****

نرم دستش رو لای موهای نرم تهیونگ فرو کرد:
"ددی این عمو کیه"
جیمین سر پسرش رو عمیق بوسید و لحظه ای در سکوت به کوک خیره شد.
"اونم ددیه جی ته"
جی ته شوکه چشماش گرد شد.
متوجه ی حرفای پدرش نمیشد. این برای ذهن کوچیکش خیلی عجیب بود.
"یعنی چی ددی؟ باید ددی صیداش کنم؟"
جونگ کوک نگران شده بود قدمی به پسرش نزدیک شد و موهاش رو نوازش کرد.
"خب...تو میتونی ددی ته ته صداش کنی...مطمئنم عاشقش میشه"
جی ته هنوزم گیج بود ولی هرچی پدراش میگفتن درست بود پس خم شد و بوسه ی نرمی به لپ تهیونگ زد:
"ددی ته ته زودتر بیدار شو میخوایم باهم بستنی بخوریم"
جیمین لبخندی زد و پسرش رو محکم تر به خودش فشرد.
با ویبره موبایلش توی جیبش اخماش توهم رفت و اونو برداشت.
"بله مینهو"
"هیونگ ما راجب پارک بکهیون تحقیق کردیم"
"خوبه! کجا اقامت داره؟!"
مین هو لبشو گزید و به چانیولی نگاه کرد که هنوز بسته گوشه ای نشسته بود.
"اون دیروز مرده...و همسرش بی خبره"
جیمین یخ زد.
لعنتی...همه چیز خراب شده بود.
اون چانیول رو زندانی کرده بود و حالا اون همسرش رو از دست داده بود.
"یه چیز دیگه هم میدونم هیونگ"
جیمین منتظر شد تا ادامه ی حرف مینهو رو بشنوه:
"مثل اینکه پدرت از پارک چانیول بخاطر سواستفاده از بیمارش از طرف کادر پزشکی بیمارستان شکایت کرده و چانیول الان تحت تعقیب پلیسه"
جیمین با شنیدن این حرف توی دلش به جین آفرین گفت.
واقعا به موقع این فکر به ذهنش رسیده بود.
"پیشش باش الان من میام"
تلفنش رو قطع کرد و بوسه ی محکمی به گونه ی جی ته زد:
"ددی باید بره پسرم...پیش اپا بمون تا برگردم. وقتی برگشتم بستنی میخرم تا با ددی ته ته بخورین خوبه؟!"
جی ته که از رفتن پدرش راضی نبود با لبو لوچه ی اویزون دستاشو دور گردن جونگ کوک حلقه کرد و سرش رو روی شونه هاش گذاشت.
جیمین لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
یه ماموریت بزرگ پیش روشون بود.

*****

با رفتن جیمین جی ته حسابی اخمو شده بود.
جونگ کوک اصلا فکرش رو نمیکرد که پسرش تو این زمان کم اینجوری به پدرش وابسته بشه.
لبخندی زد و لبشو رو گونه ی پسرکش گذاشت.
"هی فندق نبینم پسر کوچولوم اخم کنه"
"ددی همش میله"
جونگ کوک موهای پسرش رو نوازش کرد.
"من اینجام عشقم ددی جیمین میره بیرون چون کار داره بعدش زود میاد پیش فندق کوچولوی من خوبه؟!"
جی ته سر تکون داد و جونگ کوک صورتش رو نوازش کرد.
"کوک..."
جونگ کوک با شنیدن صدای ضعیف خسته ای یک تپش از قلبش رو جا انداخت و سمت تهیونگ برگشت.
"...ته"
تهیونگ چندبار پلک زد و با دیدن پسر کوچولویی که بهش خیره شده غمگین شد.
اون پسر جونگ کوک و جیمین بود؟
ولی کوک که...ازدواج کرده بود.
"ددی ته تههههه"

*****

جیمین وارد دالون شد و دستو پای چانیول رو باز کرد.
مرد اینقدر خسته بود که نمیتونست تکون بخوره.
مینهو بطری آبی سمت جیمین گرفت و جیمین بازش کرد و به زور توی دهن چانیول جا داد و مجبورش کرد آب بخوره.
جیمین حرف نمیزد و فقط چانیول رو مجبور میکرد آب بخوره.
همین که مرد به سرفه افتاد جیمین بطری رو از دهنش دور کرد.
هرچند آب زیادی توش نمونده بود و این نشون میداد مرد خیلی تشنه بوده.
چانیول یکم حالش بهتر بود ولی جیمین این حال خوب رو براش نمیخواست.
"پلیسا دنبالتن من نمیخوام کسی باشم که به یه مجرم پناه داده هرچه زودتر بری گمشی بهتره"
چانیول پوزخندی زد و با درد از جاش بلند شد و دوباره نشست. بلند شدن از جاش سخت ترین کار دنیا بود.
"من زمان میخوام. باید بکهیون رو بردارم بعد میرم"
مینهو نگاهش رو از مرد گرفت ولی جیمین با بی رحمی تمام به چشم هاش خیره شد.
"همسرت دیروز فوت کرد!
چیه؟ باور نمیکنی نه؟! همش بخاطر کثافت کاریای خودته! تو از بدن دوست پسر من سواستفاده کردی ولی خبر نداشتی که بدن با بدن فرق میکنه! نمیدونستی که هرچیزی قرار نیست روی هردو بدن تاثیر یکسان داشته باشه! دارویی که حال دوست پسر من رو بد کرد جون همسر تو رو گرفت! حالا باهم بی حساب شدیم!"
چانیول چیزی نمیگفت...
دنیا دور سرش میچرخید. زیر پاهاش خالی شد و زمین افتاد.
جوری خسته بود که انگار تمام انرژی توی وجودش بخاطر بکهیون بوده و حالا...
نمیتونست فکر کنه...
نمیخواست فکر کنه...نمیفهمید چه خبر شده...شایدم میفهمید ولی یادش نبود.
نفهمید کی...نفهمید چیشد ولی همه چیز تاریک شد...

*****

بچه ها من خیلی مریض بودم و اصلا حال خوبی نداشتم ببخشید اینقدر پارت کوتاهه
خیلی تا پایان فیکشن نمونده حمایت هارو بترکونین

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now