Part 12:

631 135 20
                                    

"همینجا بود درسته؟!"
جونگ کوک ابرویی بالا انداخت و زمزمه کرد:
"چی؟!"
جیمین روی صورت جونگ کوک خم شد و لب زد:
"همونجایی که تهیونگ‌ منو بوسیدی؟!"
جونگ کوک شوکه و وحشت زده چشماش گرد شد...
خواست حرفی بزنه و خودشو عقب بکشه که لباسش توی تنش پاره شد و دست جیمین دور گلوی پسرک حلقه شدو اونو به رینگ کوبید و غرید:
"اینجا بود وقتی هردوتون بهم خیانت کردین اشغاااال؟!"
جونگ کوک داشت خفه میشد و هر لحظه چشماش بسته میشد:
"ببینم لمسشم کردی؟! سکسم داشتین؟! تو اشغال بفاکش دادی هان؟!!!!"
جونگ کوک با صدای گرفته درحالی که دستاش رو دور مچ جیمین حلقه کرده بود نالید:
"نههه...نه دراگون اش...اشتباه میکنی...."
جیمین با خشم فریاد کشید:
"به من دروغ نگو هرزههههه"
و جونگ کوک رو از پا گرفت و به لبه ی رینگ کشید.
به شکم برشگردوند و با یه دست موهاش رو گرفت و سرش رو به رینگ کوبید و با یه دست دیگه شلوار و باکسرش رو تو پاش جر داد:
"حالا من...همه ی اون لمسا رو از تنت پاک میکنم هرزه ی حرومی"
و جونگ کوک درست وقتی به خودش اومد که دیک کینگ سایز دراگون تو یه حرکت کاملا سوراخش رو جر داد و داخلش فرو رفت...
جونگ کوک نفس کشیدن رو فراموش کرد...
لحظه ای تا اوج مرگ پرواز کرد و لحظه ای بعد تا جایی که حنجرش پاره برشه زجه زد:
"ولممممم کنننننننننننننننننننن"

چشمای جیمین خونی تر از خونی بود. و قلبش به طرز وحشیانه ای به سینش میکوبید.
فردی که جلوش داشت بفاک میرفت همون کوکی کوچولویی بود که از نظر خودش زیادی معصوم بود...
و نزدیک بود بخاطر حسش به اون به تهیونگش خیانت کنه...
ولی اینطور نبود!
این خودش بود که سرش رو مثل کبک زیر برف کرده بود و این بچه ی به ظاهر معصوم و اون تهیونگ باهم بهش خیانت کرده بودن!

جوری به باسن پسرک اسپنک میزد و توش میکوبید که کاملا سرخ شده بود و جیمین میتونست خیسی خون رو بین پاهاش احساس کنه!!

جونگ کوک جونی تو تنش نمونده بود ولی باز هم با همون ته مونده ی انرژیش فریاد میکشید و گاهی هق میزد...
تمام دنیاش سیاه شده بود...پایین تنش رو حس نمیکردی..
آرزو داشت مرد زودتر کارش رو تموم کنه که بتونه خودش رو به حمام برسونه...
حس کثیف بودن همه ی وجودش رو مسموم کرده بود...
درد رو دیگه حس نمیکرد ولی قلبش به بدترین حالت ممکن درد گرفته بود.
جیمین پسر رو برنگردوند نمیخواست به چشماش نگاه کنه هنوز خشمگین بود و داشت ارضا میشد
دیک بی حس پسرک رو که حتی ذره ای سفت نشده بود رو توی دستش گرفت و شروع به ماساژ دادنش کرد.
صدای ناله های بی جون جونگ کوک بلند شد.
و جیمین با فکر به اینکه داره لذت میبره سرعت دستش رو بالا برد.
خودشم نمیدونست چرا لذت بردن جونگ کوک براش مهم شده بود.
ولی خبر نداشت که پسر نه تنها لذت نمیبرد بلکه بدتر هم درد میکشید چون با حرکت داده شدن دیکش به مقعد زخمی و خونیش فشار صد برابر وارد میشد...
صدای ضربه ها جیمین به صورت نامرتب فضا رو پر میکرد و جیمین قصد داشت آخرین قطره ی خشمش هم توی اون بدن نحیف خالی کنه.
جونگ کوک بی جون فریاد کشید:
"بسههههههه"
که جیمین با پوزخند آخرین ضربه رو درون پسر کوبید و ارضا شد و تمام آبش رو توی پسر ریخت.
جونگ کوک با حس پر شدن یهویی باسن بی حسش اشکی از چشمای خشک شدش پایین چکید.
جیمین پسرک رو از روی میزی که خم کرده بود بلند کرد و محکم روی زمین انداخت و لگدی به پاهای بی حسش زد:
"وقتی برگشتم اگه دوباره اینجا ببینمت زنده زنده اتیشت میزنم حرومزاده"
و بی توجه به پسری که تقریبا داشت روی زمین جون میکند از اون گاراژ خارج شد.
جونگ کوک نفس کشیدن رو فراموش کرده بود...
نمیتونست تکون بخوره...
بدنش میلرزید...نفسش تو گلوش شکسته بود...خیلی نگذشت که چشماش سیاهی رفت و بیهوش شد.

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now