Part 16:

544 121 24
                                    

مینهو پوزخندی زد و با چشم‌هایی که دراگون برای اولین بار میدید بهش خیره شد و زمزمه کرد:
" من میدونم بهش تجاوز کردی پارک دراگون"
جیمین شوکه به مینهو خیره شد...
البته که فکرشو درگیر نکرد که مینهو درمورد کی صحبت میکنه... مگه اون به چند نفر تجاوز کرده بود...
پوزخندی زد و نگاهش رو از مینهو گرفت:
"خیلی جیگر داری که همچین زری میزنی مینهو...بزن به چاک حوصله ی شر شنیدن ندارم"
و سیگاری بین لباش گرفت و خواست روشنش کنه که مینهو از بین لباش کشید و انداخت کنار و یقش رو چسبید...
"چه گهی خوردی؟!"
مینهو با خشم یقه ی جیمین رو دو دستی چسبید و فریاد کشید:
"تمام این مدت دهنمو بستم با عذاب وجدان اون روز لعنتی سر کردم ولی یه کلمه از دهنم در نیومد...نه بخاطر تو فقط و فقط بخاطر قولی که به اون بچه دادم دراگون!!! وحشی کثافط اون فقط یه بچه بود چطور تونستی باهاش اینکارو کنی؟؟؟ لعنت بهتتتتتت"
همراهان بیماری که توی اون قسمت از حیاط نشسته بودن متعجب به دعوای اونا نگاه میکردن.
جیمین دوست داشت سرش فریاد بکشه! هیچکس جرعت نکرده بود اینجوری یقه ی جیمین رو بگیره بعد این مرتیکه؟!!
ولی همین که خواست ریکشن بده مینهو مشت محکمی تو صورتش کوبید:
"این بخاطر اون بچه"
هنوز درد مشت اول رو قلب جیمین بود و شوکش تو مغزش که مشت دومی هم از زیردستش خورد:
"اینم بخاطر تهیونگ که به توی کثافط مثل چشماش اعتماد داشت!"
یقه ی جیمین رو ول کرد که مرد زمین افتاد...
پس چرا بلند نمیشد مشت سوم رو اون به صورت مینهو بزنه؟!!! چرا اینقدر ناتوان بنظر میرسید؟! چرا با وجود اون همه توهین و تحقیر هیچ حرکتی نمیکرد؟!
جیمین بغض داشت...
اون به معنی واقعی کلمه راهشو گم کرده بود...
داشت چه غلطی میکرد؟! اون به یه پسر بچه ی دبیرستانی تجاوز کرده بود! اون یه دوست پسر مریض داشت...
و باز هم اون بهش خیانت شده بود...
اولین قطره اشکش بعد از سال ها پایین چکید...
قطره اشکی که از بعد از مرگ مادرش توی چشماش زندانی و توی قلبش محبوس شده بود...
نفسش سخت شده بود...انگار قلبش گرفته بود...توی حیاط بیمارستان هم هوا کم بود...
مینهو متعجب در حالی که هنوز اخم غلیظی پیشونیش رو پوشونده بود به جیمین خیره خیره نگاه میکرد...
اون دراگون بود؟!
این اون مرد وحشتناک داخل شکاف بود؟!
همونی که از همشون محافظت میکرد؟! چه بلایی سرش اومده بود؟!
"چرا نشستی؟! پاشو یچیزی بگو لعنتی!!!"
جیمین با حس خیسی پشت لبش دستش رو بهش کشید و خون جاری شده از بینیش رو پاک کرد.
که چی؟! اون الان به قدر کافی غرورش شکسته بود...
درست همونطور که غرور اون بچه رو شکست...
با قرار گرفتن دستمالی جلوی صورتش متعجب به صاحب دست خیره شد مینهو نگاهش رو از جیمین گرفت و زمزمه کرد:
"پاشو خودتو جمع کن کلی توضیح بهم بدهکاری"
جیمین که حسابی از این وضعیت خسته بود دستمال رو گرفت و از جاش بلند شد.
واقعا نیاز داشت درمورد این دل آشوبی با یک نفر درد دل کنه...
بی توجه به محیط بیمارستان روی چمن های خنک دراز کشید و چشماش رو بست...
بینیش هنوز قرمز بود...پوزخندی زدو به آسمون خیره موند.
اگه تهیونگ بود احتمالا فورا مثل مادربزرگا میگفت:
"دستش بشکنه"
به مهربونی عشقش فکر کرد و پوزخندی زد:
"اونا باهم بهم خیانت کردن مینهو"
مینهو با شنیدن حرف جیمین پوزخندی زد و نگاهش رو ازش گرفت...
"منظورت اون بوسه ست؟!"
اون بوسه تقصیر تهیونگ بود نه جونگ کوک...
من از همه چی خبر داشتم!!
تمام این مدت جونگ کوک بخاطر اون بوسه عذاب وجدان داشت.
اون بچه بیگناه ترین موجود عالمه!"
مینهو از چیزی خبر نداشت صرفاً به خاطر عصبانیتش از جیمین اون حرفا رو زد.
البته که یک سالو خورد ه ای پیش شاهده اون بوسه داخل گاراژ بود ولی نمیدونست کی شروع کرده و کی بهش خاتمه داده...
پس فقط سعی کرد از جونگ کوک حمایت کنه در این لحظه هیچ کس مظلوم تر و بی گناه تر از اون بچه به نظر نمی رسید...
جیمین صورتش رو با دستاش پوشوند و با بغض غرید:
"میدونم میدونم من همه چیزو میدونم دیر فهمیدم دیر متوجه همه چیز شدم تهیونگ داغونه معلوم نیست زنده بمونه یا بمیره...
از اون طرف جونگ کوک...نمیدونم کجاست؟ چه بلایی سرش اومده...
تهیونگ حالش خیلی بده من اینجا دارم دق می کنم هر لحظه ممکنه تهیونگ رو ازم بگیرن هر روز داره غصه ی جونگ کوک رو میخوره باباش و اون چانیول عوضی براش دندون تیز کردن جونگ کوک رو من با دستای خودم فرستادم بره من چه هیولاییم..."
موهاش رو چنگ زد و نفس های کلافش رو بیرون داد همه ی فشار ها روی شونه هاش بود.
مینهو خبر نداشت که خانواده ی تهیونگ اومدن دنبالش اب دهنش رو قورت داد و پوف کلافه ای کشید:
"خیلی خب باشه...میخوای جونگ کوک رو برگردونی؟! میخوای براش جبران کنی؟! باشه من کمکت میکنم ولی حتی فکر نکنم دلش بخواد تو رو ببینه تو علاوه بر اینکه به جسمش تجاوز کردی روحشم خورد کردی اون عاشقت بود ولی تو عشقشم کور کردی..."
جیمین متعجب و با چشمای قرمز شده به مینهو نگاه کرد:
"مگه... مگه اون و تهیونگ؟!"
مینهو پوزخندی زدو موبایلش رو بیرون آورد:
"پاشو بریم دنبالش زنگ‌ میزنم چندتا از بچه ها بیان یه مدت بالای سر تهیونگ که اون آشغالا نتونن مزاحمش بشن...توهم برو به تهیونگ بگو‌ شاید یه مدت نباشی...باید جونگ کوک رو برگردونیم...حداقل اگه...اگه این آخرین خواسته ی تهیونگ باشه...بهتره براوردش کنیم..."
مینهو قلبش از گفتن این حرف درد میگرفت و جیمین با شنیدنش زجر میکشید ولی حق با اون بود...
وقتش بود همه چیزو درست کنه...همه چیز...

Behind The City LimitsWhere stories live. Discover now