Part32

992 268 96
                                    

چشم هاش رو ریز کرده و به دو پسر خیره شد چیزی نمیشنید اما تنها چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا صدای کشیده بلند یونگی به مو قهوه ای توی حیاط قصر بپیچه

از تعجب قدمی به عقب برداشت مو مشکی با تنفر به صورتش زل زد و بعد با فریاد زدن جمله" من یه دختر احمق نیستم که بتونی بگاش بدی" به سرعت از پسر خشک شده فاصله گرفت لحظه اخر جیمین رو همراه پسری روی پشت بوم دید اما فکرش اونقدر درگیر بود که بدون توجه تنها با عصبانیت از اونجا خارج شد

دست های لرزونش رو مشت کرد قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر و به نرمی گونش رو طی کرد انتظارش رو داشت انتظار رد شدن اما باز هم قلبش مصرانه به پخش کردن درد به سر تا سر بدنش اصرار داشت میدونست پادشاه و همسرش به همراه چوی سوبین یکی از سفیر های خارجه اونجا حضور دارند

نفس عمیقی کشید لب های باریکش رو بهم فشرد و با شونه های افتاده برگشت بدون بالا اوردن سرش قدمی به جلو برداشت که با شل شدن زانو هاش روی زمین افتاد

تهیونگ با دیدن فرو ریختن تنها دوستش به سمتش هجوم برد خیسی روی صورتش رو دید نیم نگاهی به همسرش انداخت گل زردش هنوز متعجب به اون خیره بود

بعدا هم میتونست ازش عذر خواهی کنه نه؟ حالا دوستش مهم تر بود گل ها رو روی زمین رها کرد و با گرفتن بازو های عضله ای جونگکوک اون رو بالا کشید

تن لرزونش رو به خودش تکیه داد و زمانی که مشت شدن پیراهنش رو توسط پسر لرزون دید به نرمی کنار گوشش زمزمه کرد

-من اینجام هیس نمیزارم ازار ببینی

با حس گرمی دست کسی روی شونش از جا پرید کمی سرش رو خم کرد و با دیدن صورت خرگوش مانند سوبین اب دهن خشک شدش رو قورت داد

+سرورم حالتون مساعده؟

گیج سرش رو بالا پایین کرد دستش رو دور کمر پسر حلقه و با به حرکت در اوردن بال هاش از بام پایین پرید

مو مشکی که هنوزم میترسید رو ول و با تکون دادن کتف هاش بال هاش رو ناپدید کرد

زبونش رو روی لبش کشید باید به پیش دوستش میرفت یونگی..الان به اون نیاز داشت دستش رو چند بار به شونه سفیر زد و بعد با گفتن "باید برم" شروع به دویدن کرد

از حیاط قصر بیرون زد میدونست کجاست میدونست که دوست مو مشکیش توی زیر زمین مزرعه اقای لی بیرون از شهره

از کنار نگهبان ها گذر کرد به درشکه ای که نزدیک به در ورودی قصر بود نگاهی انداخت و به سرعت سوار شد به درشکه چی که از لباس هاش فهمیده بود حتما یکی از افراد اصیل زادس توجه ای نکرد و همونطور که از دویدن نفس نفس میزد گفت

-من رو به خارج از شهر ببر

***

بدون هیچ سوال یا حرفی پسر اسیب دیده رو روی تخت گذاشت دستش رو به سمت چکمه هاش دراز کرده و اونهارو از پاهاش بیرون کشید از جا بلند شد و صندلی چوبی رو برداشت اون رو جلوی تخت گذاشته و منتظر به مو قهوه ای روش نشست

The specifled pair|VMIN✓Where stories live. Discover now