Part37|last part ,s1

1.3K 250 253
                                    

نفسش رو بیرون داد زن لبخند عریضی روی صورت نشوند و با بشکن ساده ای اون صخره رو به تخت پادشاهیش تبدیل کرد یا..شاید هم از اول تخت پادشاهی بود کسی چه میدونست

با چشم های گرد شدش به زن نگاه کرد لباس بلند و زیبایی به تن داشت چشم های قهوه ایش میدرخشیدند و تاج باریکی روی سر داشت

به اهستگی روی تخت نشست پا روی پا انداخت و با نیشخند مرموزی سر تا پای پسر رو چک کرد

-پارک جیمین فرزند لرد پنجم پارک سومین و پارک سونهی جفت مقرر شده پادشاه کیم تهیونگ فرزند نور و خوشبختی و کسی که بعد از همسرش بالا ترین مقام رو در کشور داره

نفسش رو کلافه بیرون داد پلک های خستش رو بهم چسبوند و ناامید زمزمه کرد

+فقط کمکم کن

صدای خنده زن به گوشش رسید انگار از عاجز بودن پسر لذت میبرد بعد از چندین دقیقه اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و با حالت جدی تذکر داد

-از وجودت قدرت روشنایی رو میگیرم اما چون توی ذاتته بنابراین نمیشه به طور کامل نابودش کرد پس به جای اون از قدرت همسرت بهت میبخشم تاریکی... اینطور میتونین باهم سازگار بشین

نفسش رو تیکه تیکه بیرون داد بیرون..کشیدن قدرتش؟ قلبش با سرعت سرسام اوری میتپید و اون نمیدونست باید چه کاری رو انجام میداد... دست هاش رو دور بازوهاش حلقه کرد و به نوعی خودش رو در اغوش کشید از گزیدن متداوم لب هاش میتوانست حدس زد که اضطراب شدیدی داره اما.. مگه اون تصمیمش رو نگرفته بود؟ درسته.. اون میخواستش حتی اگه عواقبش نابودیش رو به دنبال داشته باشه

با اطمینان سرش رو بالا گرفت

+قبوله

زن به سرعت از جا بلند شد دور پسر چرخید و با حرکت دادن دستش رو کتف هاش بال های سفید پسر رو ازاد کرد تکخندی به جنس عجیبش روی لب هاش نشست درست قبل از حرکت دادن دست هاش اخرین تذکر رو داد

-جفت مقرر شده تنها در حضور هم میمیرند پس امیدوار باش پادشاه به دنبالت نیومده باشه وگرنه..

به چشم های روشن پسر نگاه کرد

-جسم ضعیفت نمیتونه اون روح قوی رو تحمل کنه و ازبین میری

و برای بار دوم در اون ساعت قلب پسر از حرکت ایستاد مردمک های لرزونش رو به صورت جدیش داد تهیونگ به نیمه تاریکش اجازه رونمایی داده بود پس امکان نداشت به دنبال اون اومده باشه نفس عمیقی کشید و با باز و بسته کردن چشم هاش اون ریسک رو هم پذیرفت

دست های زن به حرکت در اومدند دودی سیاه رنگ از بین دست هاش بیرون اومد کل تخم چشمش مشکی و با خوندن وردی اون دود رو به سمت مو طلایی پرتاب کرد

سکوت..
دود از بدنش گذشت و بعد از ثانیه ای احساس کرد چیزی همانند خون از معدش به سمت دهنش اومده و اونقدر با فشار بود که از بین لب های سرخش بیرون بپاچه خون؟ نه! مایع ای سبز رنگ روی زمین ریخته شده بود و بعد از اون درد درون تک تک سلول هاش پیچید اونقدر شدید و یهویی که نتونه وزنش رو تحمل کنه و در نهایت با دستی که روی شکمش گذاشته بود روی زمین افتاد

The specifled pair|VMIN✓Where stories live. Discover now