Part35

944 256 70
                                    

سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد نمیدونست کجا دارن میرن تنها زمانی که خدمتکاری تمام وسایلش رو جمع کرد و با گفتن "سرورم لطفا همراه ما بیاید" بی حس به دنبالشون روونه شد

همسرش رو میدید گوشه ای از اتاقک خیره به اون اما.. جیمین برای اهمیت دادن زیادی خسته بود نمیتونست مثل قبل به پادشاه نگاه کنه اون مرد.. هر بار با نگاه کرد به چشم هاش میتونست تصویر اون خدمتکار بیچاره رو غرق خون ببینه

از طرفی پسر بزرگتر هم میترسید، از این بی توجه ای به شدت میترسید نفسش رو کلافه بیرون داد با تردید از جاش بلند شد و قدمی به مو طلایی نزدیک شد کنارش نشست میخواست حرفی بزنه اما با دیدن چشم های بسته پسر پشیمون شد تنها تکه موی روی پیشونیش رو کنار زد و تا زمانی که بیدار بشه مشغول دیدن چهرش شد

***

با بدن درد از کشتی پیاده شد تنها یک نگاه کافی بود تا بفهمه به کجا سفر کردند نگاهش رو توی ساحل گردوند با یاداوری خاطراتشون لبخندی زد و با اشتیاق قدم برداشت نفس عمیقی کشید و بعد از چند دقیقه و احساس ارامش روی شن های نرم ساحل نشست پاهاش رو درون شکمش جمع کرده و به موج هایی که گاهی پاهاش رو خیس میکردند خیره شد

ارامش.. حالا میتونست به خوبی فکر کنه اون نمیتونست اون جنایت رو بپذیره اما قلبش؟ منطقش اون رو رد میکرد اما قلبش قبول میکرد با درد..قبولش میکرد. اون تیکه ماهیچه نمیتونست از همسرش.. از نیمه دیگرش بگذره

چشم هاش رو بسته بود و به اینکه ایا باید دوباره بدون در نظر گرفتن نیمه تاریک همسرش کنارش بمونه یا نه فکر میکرد که با صدای قدم هایی چشم گشود

قدم ها کنارش توقف کردند فکر میکرد جفتشه اما با بر خورد چیزی شبیه به تار های مو به گردنش متعجب برگشت

زنی خوش چهره با موهای بلند مشکی رنگش و خیره به اون لبخند میزد

جیمین شوک زده از جاش بلند شد دستی به لباسش کشید و با ترس قدمی به عقب برداشت

زن با دیدن حرکت عجولانش دلبرانه خندید و تکه ای از موهاش رو به پشت گوشش هدایت کرد

-نترس مرد جوان قرار نیست از طرف من اسیبی ببینی

مو طلایی که هنوزم اطمینان کامل رو نصبت به اون پیدا نکرده بود با تردید سر تکون داد

+شما..اینجا چیکار میکنید

زن دست هاش رو پشتش قفل کرده و به ارومی شروع به حرکت کرد

-من؟ خوب من اومدم تا هشداری بهت بدم

+هشدار؟

زن به زیبایی لبخند زد و چند بار سرش رو تکون داد مو طلایی با اخمی به فکر فرو رفت یک غریبه چه هشداری میتونست به اون بده؟

با افتادن نگاهش به تهیونگ چند ثانیه دست از فکر کردن برداشت

-میدونی مرد جوان خوبی و بدی درست همانند تاریکی و روشنایی هم رو خنثی میکنند و این.. ینی هیچ و پوچ

The specifled pair|VMIN✓Where stories live. Discover now