Chapter 4

9.5K 1.3K 94
                                    

اریک آب دهنشو قورت داد..تو ذهنش چشماشو گرد کرد.."هاح..جدی من اریک ویلز باید کیم جونگکوکو از این مغازه بیرون کنم..رئیس داری سعی میکنی منو از این دنیا بفرستی جهنم..فقط مستقیم بگو.."تو ذهنش گفت..

"رییس فقط بهم گوش کن.. جونگکوک اون کسی نیست که فکر میکنی.. راستش.." حرف اریک توسط رییسش قطع شد.. " اریک نکنه شغلتو دوست نداری.." تهیونگ گفت و دندوناشو رو هم فشار داد..قبل از اینکه با عصبانیت بهش خیره بشه.."فقط کاری که گفتمو بکن.."فریاد زد..

که باعث شد اریک بلافاصله به سمت پسر کوچیکتر بچرخه..تهیونگ حالا نمی تونست صورتشو ببینه..با چشماش به جونگکوک التماس می کرد..اونوو و رزی مدام بازوهاشو  می کشیدن تا از مغازه خارج بشه.. جونگکوک چشماشو چرخوند و به سمت در مغازه برای خروج هجوم برد..

همراه با اون اونوو ، رزی و اریک بیرون اومدن و دنبالش حرکت کردن..تهیونگ گیج شده بود که چرا منیجرش هم با پسری که شبیه پاپی بود، رفته..داشت از عصبانیت دود می کرد که..

"ممنونم تهیونگ.." دختر با صدای ملایمی گفت‌..که باعث شد تهیونگ صورتشو در هم بکشه..به سمت دختر برگشت..با صورتی تحت تاثیر قرار گرفته.. داشت فکر میکرد که دختر چرا ازش تشکر کرده..اون طوری جعبه عطر رو با دو تا دستش گرفته بود که انگار یه وسیله خیلی با ارزش تو دستاشه..تهیونگ سریع از دستش گرفتش..

"اوه لطفا..از خیالاتت بیا بیرون..این عطر فقط برای همسرمه..و میدونی چیه..فقط از خدا تشکر کن چون من از قبل، از اون پسر یه کینه داشتم..در غیر این صورت قرار نبود کمکی کنم..و میدونم که اون پسر اول این عطرو انتخاب کرد..من به خاطر تو دعوا نکردم.. اینکارو کردم چون اینو برای همسرم میخواستمش.. و باید بگم که از اون پسر متنفرم..بنابراین این بخاطر تو نبود..و یه چیز دیگه شنیدم اون موقع چطور صدام کردی..باید منو آقا یا رئیس صدا بزنید خانمِ هیون.." تهیونگ جدی گفت و از مغازه بیرون رفت..

در واقع با منشیش برای دیدن فروشگاه اومده بود اینجا..تا همه چیزو بررسی کنه..و بعد هدیه ای برای همسرش بخره.. می‌خواست همه چیزو تایید کنه.. یعنی کیفیت محصولات و سرویس دهی.. مغازه ها..رفتار کارمندا..همه چیز..نمیخواست ابروش به خاطر این فروشگاه لکه دار بشه..

"جونگکوک چرا نذاشتی بهش بگم تو همسرشی..؟؟" اریک از جونگکوک پرسید.. جونگکوک قبلا رزی و اونوو رو فرستاده بود تا برن یه میز سه نفره توی طبقه آخر پیدا کنن..فکر میکرد اونا ترسیدن و مضطربن..چون توان پرداخت اون هزینه رو نداشتن..ولی جونگکوک بهشون اطمینان داده بود خودش حسابش می‌کنه..پس اونا رفتن تا دنبال میز بگردن..

"چون نمیخوام اون بدونه..چه فایده ای داره..اون الان اینجاست..من قراره برگه های طلاق رو بدم بهش تا امضاشون کنه..و بعدش دیگه قرار نیست نسبتی با هم داشته باشیم..نمیخوام منو بشناسه.." جونگکوک گفت..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now