Chapter 25

6.7K 828 38
                                    

تهیونگ حالا واقعا توی مود بدی بود..وحشت زده داشت توی هال راه می‌رفت.. نامجون و اریک داشتن با تلفن حرف میزدن..تهیونگ هم در حال تماس گرفتن بود..ولی بنظر می‌رسید اون شخص قصد نداشت گوشیشو جواب بده..اریک خیلی خیلی ترسیده بود..اون از پنج سال پیش با تهیونگ کار میکرد..ولی هیچوقت ندیده بود اون مدیر عامل برای چیزی انقدر نگران باشه..آره عصبی میشد و به مردم تشر میزد..ولی نگرانی، اون هیچوقت نگرانه چیزی نمیشد!!!!

نامجون تلفنشو تموم کرد و سمت مرد قدم برداشت.. که هنوز داشت تلاش میکرد با شخصی تماس بگیره..

"ته..ما لوکیشنش رو پیدا کردیم..گوشیش خاموش شده ولی ما تونستیم آخرین لوکیشنش رو یپدا کنیم قبل از اینکه گوشیش خاموش بشه اونجا بوده..باید آروم باشی..ما میریم اونجا..و مشکلو حل می‌کنیم نگران نباش.." نامجون گفت..

"لوکیشن رو برام بفرست..و دنبالم بیا.." مدیر عامل گفت و با عجله سمت در رفت..اریک و نامجون هم دنبالش رفتن..

"ته بهم گوش کن..ما میتونیم حلش کنیم..تو اینجا بمون..تو الان وضعیت ذهنیت خوب نیست لطفا.." نامجون برای آخرین بار درخواست کرد..مدیر عامل سوار ماشین شد..

تهیونگ با تمسخر بهش نگاه کرد.. "اون همسرمه..فکر می‌کنی چون حالم خوب نیست قراره بهش صدمه بزنم.." بیشتر با کنایه پرسید.. "بشین توی ماشین..وقت ندارم.." قبل از روشن کردن ماشین گفت..

بعد از یک ساعت رانندگی به سمت جنوب..اونا به اون لوکیشن رسیدن..یه کوچه ی تقریبا باریک بود..که با نور کم لامپ هنوزم تاریک بنظر می‌رسید..هیچ نشونه ای اونجا نبود..با اینکه ساعت شش عصر بود و خیلی دیر وقت نبود..ولی کوچه کاملا خالی بود..

تهیونگ به نامجون نگاه کرد..مغازه ای که اونجا بود..نزدیکای ساعت چهار بعد از ظهر..گوشیه اون اونجا خاموش شده بود.. تهیونگ یه لحظه هم صبر نکرد و وارد مغازه شد..مغازه شلوغی بود..پر از قفسه..و ویترین هایی که همه جا بودن و چیزای مزخرفی توشون بود..که ممکن بود جواهر یا مجسمه باشن..

ولی تهیونگ فقط با یه نگاه میتونست بگه همشون تقلبین..سه مرد وارد مغازه شدن..انباردار با عجله به سمتشون اومد..و تعظیم کرد‌‌..

"عصر بخیر آقا..چطور میتونم کمکتون کنم..چی توجهتونو جلب کرده..؟؟" مرد کچل و چاق پرسید..
تهیونگ حرفی نزد و شکاک به کلِ مغازه نگاه کرد.. 'جونگکوک اینجا چیکار میکرده.. قصد داشته از اینجا چیزی بخره.. ولی همه چیز اینجا تقلبیه..شاید از اینجا خرید کرده بوده..نه من نوتیفیکیشنی در مورد خرید دریافت نکردم..از اینجا کجا رفته..' ذهن تهیونگ با فکراش پر شده بود..

نامجون عکس جونگکوک رو به انبار دار نشون داد.. "گوش کن آقا..به عکس این پسر با دقت نگاه کن..با توجه به اطلاعات ما اون نزدیکای ساعت چهار اومده اینجا..میتونی بهمون بگی چرا اینجا بود..و بعدش کجا رفت..تنها بود یا با کسی بود..؟؟" نامجون پرسید.. انباردار به عکس نگاه کرد و بعد لبخندی زد.. "بله بله اون اینجا بود..همراهِ یه دختر..گفت اون دوست دخترشه و میخواد یه زمرد نادر براش بخره..انگار که هدیه بود..ها ها ها بچه های این روزا..زوج دوست داشتنی ای بودن.." انباردار جواب داد..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now