Chapter 35

6.9K 826 74
                                    

در به صدا در اومد.. جونگکوک از بین بازو های شوهرش بیرون اومد و از پله ها سریع پایین رفت..میدونست خدمتکار ها در رو باز میکنن..ولی نمیخواست اونا از دیدن دکتر و وسایل هاش وحشت زده بشن..ممکن بود دکتر وسایلایی برای جراحی آورده باشه..

تهیونگ اعتراضی نکرد..و فقط روی تخت آروم خوابید..

چند دقیقه بعد وقتی جونگکوک با دکتر و گروهش و البته نامجون به اتاق برگشت..دید که پسر بزرگتر بدون حرکت دراز کشیده..و چشماش بسته‌س..بدنش از ترس بی حس شد..سمت تخت دوید..و پرید روش..و صورت پسر بزرگتر رو با دستاش قاب کرد.. "هابی..هابی..چیشده..چشماتو باز کن..لطفا.." نامجون سمتش اومد..و دستی به شونش کشید.. "بان..آروم باش..اون فقط بخاطر درد از حال رفته..نگران نباش با من بیا..ما باید بیرون منتظر بمونیم تا دکتر کارشو بکنه..بیا.." گفت ولی نتونست پسر رو راضی کنه.. اون دست تهیونگ رو گرفته بود..و گریه میکرد..ولی بعد از چند دقیقه تلاش کردن بالاخره جونگکوک با نامجون از اتاق بیرون اومد..و پسر بزرگتر سعی کرد به نحوی جونگکوک رو آروم کنه..

جونگکوک بعد از این احساسات و هیجانی که بهش وارد شده بود.. احساس کرد باید با دوستاش صحبت کنه..اون نیاز داشت باهاشون حرف بزنه..اون یه چیزایی حس میکرد و باید اونا رو به یکی می‌گفت..

شماره اونوو رو گرفت.. "هی جی کی از دیمون شنیدم..اون الان کجاست..حالش خوبه..؟؟" این اولین چیزی بود که اونوو وقتی گوشیش رو جواب داد گفت..

"اونوو فکر کنم عاشق شدم.."

اونوو یه لحظه شوکه شد.. "چی؟؟"

"فکر کنم عاشقش شدم.." جونگکوک قبل از دوباره اشک ریختن گفت..

اونوو با عجله بقیه دوستاش رو برای این جلسشون خبر کرد..و خبر رو بهشون داد..در حالی که جونگکوک هنوزم سخت درحال گریه کردن بود..

"اون همیشه چهره ی آرومی داشت..مهم نبود که من چقدر اذیتش کنم..اون هیچوقت نمیخواست اذیتم کنه..اون همیشه باهام خیلی خوب بود.. مطمئن میشد خوب غذا بخورم،خوب درس بخونم،خوب بخوابم.. اون حتی می‌دونه من چی دوست دارم و چی دوست ندارم..اون همیشه به جو میگه تا غذاهای مورد علاقه ی منو بپزه.. هیچوقت بهش نمیگه برای خودش چیزی بپزه..هروقت جو ازش می پرسه دوست داره چی بخوره..اسم غذاهای مورد علاقه ی منو میگه.. هیچوقت نشده که کارای منو چک نکنه..تمام تلاششو می‌کنه تا منو برای زندگی آماده کنه..حتی توی جمعیته میلیونی به حرف من گوش می‌کنه..همیشه به مشکلاتم توجه می‌کنه..همیشه احساس خاصی بهم میده..روزی نیست که منو نبوسه..یا بهم حرفای عاشقانه نزنه..مهم نیست من چقدر عصبیش کنم اون هیچوقت اسم طلاق یا همچین چیزی رو نمیاره..همیشه مطمئن میشه خوب غذا خورده باشم..دوست داره خودش با دستای خودش بهم غذا بده..در مقابل همه دنیا سرد و خشکه ولی با من خوبه..وقتی میبینم بقیه ی زنا روی صندلی جلوی ماشینش کنارش میشینن عصبی میشم،وقتی برای مدت زیاد تو اتاق مگان میمونه،هر وقت باهاش خوب رفتار می‌کنه عصبی میشم.. و این بخاطر خودمه..من دوست ندارم کنار هیچکسه دیگه ای ببینمش..وقتی فهمیدم برای مگان به عنوان هدیه ی تولدش یه جزیره خریده عصبی شدم..نه چون اون یه هدیه ی گرون بود چون فکر میکردم فقط من همچین هدیه های خاصی میگیرم..ولی دیمون بهم گفت مگان کسی بوده که همچین هدیه ای ازش خواسته..نه که اون خودش براش خریده باشدش..من هیچوقت به کسی حسودی نمی‌کردم..پس چرا..من دوست ندارم که شوهرم بخاطر اون دختر تیر بخوره..شوهر من داره بخاطر اون دختر درد می‌کشه..دلم میخواد اون دخترو بکشم..با دستای خودم.." جونگکوک بالاخره متوقف شد..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now