Chapter 30

6.5K 789 31
                                    

اونا دوباره از هلیکوپتر پیاده شدن..و سمت پارکینگی که ماشین ها بود رفتن..

دیمون و کانگ همراه با پارتنر هاشون سمت ماشین هاشون رفتن و قبلش با مگان و جونگکوک و تهیونگ خداحافظی کردن..

اونا هم سمت ماشینشون رفتن..مگان اول رفت و جونگکوک و تهیونگ هم پشت سرش..مگان در رو باز کرد و خودشو رو صندلی جلوی ماشین انداخت.. "بیا عمو جونگکوک دیر میشه.. می تونی رو صندلی عقب استراحت کنی.. برای همین من جلو میشینم.." دختر گفت..

جونگکوک سوپرایز شده بود.. 'البته که میدونم دیر وقته..چه فکری با خودش کرد که همچین کاری کرد..من همسره تهیونگم من باید روی صندلی جلو کنارش بشینم..نه اون..اه این دختره داره می‌ره رو اعصابم..' با خودش فکر کرد..

تهیونگ اومد و مثل همیشه در عقب رو برای همسرش باز کرد..و دست چپشو برای جونگکوک داز کرد..و اشاره کرد داخل ماشین بشینه.. جونگکوک با عصبانیت بهش نگاه میکرد.. 'واو اون دختر انقدر مهمه که حتی نمیتونه باهاش مخالفت کنه..' قبل از گرفتن دست تهیونگ فکر کرد..و توی ماشین نشست..اون موقع بود که تهیونگ متوجه حالت ناراحت همسرش شد..

سرشو داخل ماشین برد.. "چیشده لاو..؟؟" تهیونگ پرسید..

جونگکوک سرشو به صندلی تکیه داد و چشماشو بست.. "هیچی..فقط خوابم میاد" بدون باز کردن چشماش گفت.. ولی بجای شنیدن صدای بسته شدنه در نفس تهیونگ رو روی گردنش حس کرد..چشماشو باز کرد..تهیونگ فقط یه اینچ باهاش فاصله داشت..و داشت کمربندشو میبست..کارشو تموم کرد..سرشو بالا آورد و لبهای جونگکوک رو بوسید.. "خوبه سعی میکنم زود خودمونو برسونم خونه..فقط یکم اینجا استراحت کن.." گفت و قبل از بستن در صورت جونگکوک رو قاب کرد بعد رفت و روی صندلی جلو نشست..

ماشین توی جاده ی تاریک شروع به حرکت کرد.. جونگکوک رو صندلی عقب نشسته بود، و از پنجره به بیرون نگاه میکرد..کاملا بیدار..چراغ های جلوی ماشین های دیگه در تاریکی قابل دیدن بود..

جلوی ماشین دختر مدام با تهیونگ حرف میزد و می‌خندید..تهیونگ هم گاهی هومی میکرد و سرشو تکون میداد..

چیزی که جونگکوک متوجهش نشده بود این بود که شوهرش مدام از داخل آینه بهش نگاه میکنه.. و چک می‌کنه که خوابه یا نه.. جونگکوک نمیدونست شوهرش هیچوقت انقدر سریع رانندگی نکرده.. و همیشه با سرعت کم رانندگی می‌کرده..ولی امروز با سرعت رانندگی میکرد چون جونگکوک خوابش میومد..و میخواست هرچه زودتر به خونه برسن..

وقتی به یه خونه بزرگ و زیبا رسیدن سرعت ماشین پایین اومد.. جونگکوک وقتی خونه رو دید شک کرد که شاید اونم هدیه تهیونگ به مگان باشه..

چشماشو بست..تا به اون دوتا توجه نکنه..

مگان حالا پیاده شده بود.. "وایسا بیرون تاریکه..تا در خونه باهات میام.. " تهیونگ با این حرف دختر رو متوقف کرد..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now