Chapter 50

5.4K 794 101
                                    

در ویلا..

تهیونگ برگشت خونه و هنوزم خیلی خیلی عصبی بود..و متوجه نشد پسر در انتظار اومدنش روی کاناپه در حالی که یه کوسن رو بغل گرفته خوابش برده..

مستقیم سمت پله ها رفت..پنج دقیقه گذشته بود..که جو اومد و پسر رو بیدار کرد.. جونگکوک چشماشو باز کرد و دنبال شوهرش گشت..اما وقتی جو رو دید گیج شد..

"ارباب جوان، بیدار شید..اون اومده خونه.." جو گفت..

"خونه؟؟ الان کجاست؟؟" جونگکوک پرسید.. "طبقه بالا.." جو گفت..

"طبقه بالا؟؟ اون اومد خونه و صاف رفت طبقه بالا..چرا منو بیدار نکرد..؟؟ اصا متوجه شد من اینجام..؟؟" با کنجکاوی پرسید..

به اتاق رفت و لباسای شوهرش رو روی تخت پیدا کرد..در حمام بسته بود..لباسشو برداشت و داخل سبد لباسا انداخت..و منتظر موند تا شوهرش بیاد بیرون..پسر بزرگتر بعد از نیم ساعت از حموم بیرون اومد..

جونگکوک یه دفعه حس غمگینی از صورت و مود تهیونگ دریافت کرد..تهیونگ حتی بهش نگاه هم نکرده بود و سمت کمد لباساش رفته بود..

اون هیچوقت اینطور نبود.. فرقی نداشت چه اتفاقی افتاده باشه هیچوقت نبود که اون عاشقانه بهش نگاه نکنه..و شیرین باهاش حرف نزنه.. مخصوصا وقتی میومد خونه..همیشه وقتی از کار برمیگشت میبوسیدش و بغلش میکرد..ولی امروز هیچ کاری شبیه به اونا نکرده بود..

بعد از پوشیدن لباس خوابش سمت تخت رفت و زیر لحاف خزید.. جونگکوک همونجا موند و گوشه تخت نشست..کاملا نادیده گرفته شده بود..دلش میخواست گریه کنه..تهیونگ حتی یه کلمه حرف هم باهاش نزده بود..یا حتی یه نگاه هم بهش ننداخته بود..مودی که داشت..به جونگکوک جرعت نمی‌داد باهاش حرف بزنه..این اولین بار بود که جونگکوک از پسر بزرگتر حس ترس می‌گرفت..

هیچی نگفت فقط روی تخت درست خوابید..تهیونگ پشت بهش خوابیده بود.. جونگکوک با حسرت به پشتش نگاه میکرد.. هیچوقت تصور نمی‌کرد تهیونگ بتونه انقدر سرد بشه.. مخصوصا با اون.. 'چه اتفاقی می‌تونه تو خونه ی مگان افتاده باشه..چرا اون با من سرد رفتار می‌کنه..باهام حرف نمیزنه..حتی بهم نگاه هم نمیکنه..اینا چه ربطی به من داره..این مگانه که یه چیز مهمو گم کرده درسته.. پس چرا با من حرف نمیزنه..نکنه با مگان دعوا کرده..و از اون ناراحته..و منو رد می‌کنه چون بعد از اون دعوا با مگان تو مود بدیه..نه نه نه نه من نباید اینطور فکر کنم..ولی پس چرا..حتی اگه اونجا اتفاقی افتاده باشه..چرا من باید کسی باشم که اینجوری باهاش رفتار میشه..چرا منو بغل نمیکنه..چرا نمیگه ببوسمش..چرا باهام سرده..گفته بود بدون بغل کردن من نمیتونه بخوابه درسته..پس چرا..' جونگکوک سعی میکرد فکرای اشتباه نکنه، ولی نمیتونست.. افکارشو کنار زد و سعی کرد بخوابه..

صبح روز بعد وقتی جونگکوک بیدار شد خودشو تنها توی تخت دید.. میدونست که پسر بزرگتر زودتر از اون بیدار میشه..پس توجهی نکرد..دست و صورتشو شست و برای روز پیش رو آماده شد..از پله ها پایین اومد..تا فردی که سر میز صبحانه منتظرش بود رو ببینه..ولی نه.. متاسفانه شوهرش خیلی زودتر به دفترش رفته بود..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now