Bonus 1

2.6K 408 58
                                    

بعد از مدت ها بالاخره افتر استوری های سکرت هازبند! امیدوارم که هنوزم این داستان رو دوست داشته باشید💞

------

یه صبح خیلی عادی توی ویلای کیم...
تهیونگ سر میز نشسته بود و روزنامه میخوند و همسرشم کنارش بود و با موهای خیسش بازی میکرد و توی دنیای خودش بود همچنین یه بچه ی فسقلی هم کنار جونگکوک نشسته بود و با دهن باز به جونگکوک نگاه میکرد و حدس بزنید چی.. بله اون کیم هانسونگ بود! پسر کوچولوی چهار ساله ی تهکوک که دقیقا مثل جونگکوک بنظر می‌رسید ولی رفتار و شخصیتش درست مثل تهیونگ بود. مغزش مثل یه بچه های هشت ساله کار میکرد و باهوش بود... البته خب اون پسر تهیونگ و جونگکوک بود!

جو و نیلی صبحانه رو آوردن و تهیونگ روزنامه رو کنار گذاشت و روی غذا تمرکز کرد.. و البته که مثل همیشه اول برای همسرش غذا سرو کرد و بعد منظر بود تا نیلی برای خودش و پسر کوچولوشون غذا سرو کنه.

"لاو.." همسرشو صدا کرد و باعث شد اون به دنیای واقعی برگرده..

"اوو" جونگکوک وقتی توجهش به میز جلب شد صدای آرومی درآورد و به شوهرش لبخند درخشانی زد.. "هابی امروز غذای مورد علاقتو پختم.. ببین" با لبخند گفت.

تهیونگ با لبخند موهاشو نوازش کرد.. "آره دیدم لاو.. حالا بیا بخوریم.." آروم گفت..

جونگکوک معمولا صبح ها صبحونه حاضر میکرد و بعد می‌رفت تا دوش بگیره و لباساشو عوض کنه.. توی اون زمان جو و نیلی میز صبحانه رو میچیدن..

"کار بدیه که وقتی غذای همه سرو نشده شروع کنی به غذا خوردن.." همه سمت کسی که این حرفو زد برگشتن و اون کسی نبود جز پسر کوچولو که به بشقاب خالیش نگاه میکرد..

جونگکوک دندوناشو روی هم فشار داد و سمت تهیونگ برگشت و معترض بهش نگاه کرد.. داشت از عصبانیت دود میکرد.. تهیونگ با دیدن این وضعیت پنیک کرد.. "آه...امم.. آر..آر.. آروم باش.. لاو.. منظورش اون نبود.. آروم باش.." تهیونگ سعی کرد وضعیت رو آروم کنه و شونه و سر همسرشو نوازش کرد تا آروم بشه..

"منظورم دقیقا تو بودی پاپا.." پسر کوچولو با بی حوصلگی گفت و حتی سرشو هم بالا نیاورد.. جو با دیدن وضعیت سریع غذای پسر رو سرو کرد تا دیگه چیزی نگه..

"عزیزم پاپات برات این غذای خاص رو درست کرده.. میخوای بهت غذا بدم..؟؟" پسر بزرگتر گفت..

تهیونگ همینطور در حال نوازش دست همسرش بود که با نگاه کشنده ای به پسرشون نگاه میکرد.. "هانی منو نگاه کن.. هانی.. نادیدش بگیر.. باشه.. بیا غذا بخوریم.." سعی کرد کاری کنه تا همسرش بهش نگاه کنه ولی کار نکرد..

"واقعا..؟؟ ای چشم سفید.. من پدرتم.. پس باید با من درست حرف بزنی.. در غیر این صورت نمیزارم چیز خوشمزه ای که برات درست کردمو بخوری.." جونگکوک به پسرش گفت و میخواست پنکیک های خوشگل رو از توی بشقابش برداره..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now