Chapter 59

4K 689 117
                                    

صبح روز بعد..

تهیونگ بیدار شد و با جای خالی جونگکوک مواجه شد..قبل از صدا زدن پسر کوچیکتر ناله ای کرد..

"کوک..کوک..کجایی؟؟" با صدای خواب آلودی گفت..

ولی هیچ جوابی دریافت نکرد..

"لاو توی دستشویی هستی..؟؟" دوباره پرسید.. "لاو؟؟"

بازم کسی جوابی نداد..

چیزی نگفت و منتظر شد تا پسر کوچیکتر خودش بیاد.. 'حتما رفته بیرون..' این چیزی بود که تهیونگ فکر کرد..

زمان می‌گذشت و الان نیم ساعت از زمانی که تهیونگ بیدار شده بود گذشته بود..دکترا صبح اومده بودن و وضعیتشو چک کرده بودن..

ولی پسر کوچیکتر اونجا نبود..و این عجیب بود.. جونگکوک همیشه به حرفای دکتر گوش میداد و وقتی برای چکاب میومدن اونجا بود..از پرستارا راجب زخم تهیونگ میپرسید و بعضی وقتا برای پانسمان زخم بهشون کمک می‌کرد..هرچند تا حالا نشده بود که انقدر طولانی بیرون بمونه..اون همیشه پیش تهیونگ بود و باهاش حرف میزد..و تهیونگ کسی بود که مجبورش میکرد یکم بره بیرون و از فضای داخل فاصله بگیره..در غیر این صورت احساس خفگی می کرد.. جونگکوک هم همیشه برای اینکه نره بیرون و تنهاش نزاره غر میزد..پس این خیلی عجیب بود که اون مدت زیادیه تو اتاق نیومده..

ولی تهیونگ چیزی نگفت..حتی بهش زنگ هم نزد.. میدونست پسر کوچیکتر هرجا باشه برمی‌گرده..

"هی برادر داری چیکار میکنی؟؟ همه چی خوبه؟؟ درد نداری..؟؟" وسلی پرسید..

تهیونگ نگاهشو از کتابی که داشت میخوند گرفت..و وقتی دوستاش رو کنار در دید لبخندی زد..

"من خوبم بچه ها..و الان یه جورایی حس میکنم حوصلم سر رفته..می‌خوام برم خونه..کانگ لطفا با دکتر حرف بزن من دیگه نمیخوام اینجا بمونم.." گفت..

"واو..دلت برای چیزی تنگ شده هاح؟؟ برا همینه که انقدر میخوای بری خونه..؟؟" دیمون با شوخی پرسید..

کانگ با بازیگوشی سرشو تکون داد..وسلی هم سرشو پایین آورد تا خنده‌شو پنهان کنه..

از طرف دیگه تهیونگ چشماشو چرخوند.. "اوه لطفا.. اینطور نیست من کیم تهیونگم..اگر چیزی بخوام میگیرمش..و در حال حاضر دیشب گرفتمش..هیچی تو این بیمارستان نیست که بتونه جلوی منو بگیره..اوکی؟؟"

هر سه مرد شوکه شده بودن، دهنشون باز مونده بود..

بهم دیگه نگاه کردن و..

"اینجا تو این تخت..؟؟" دیمون پرسید..

"واقعا با این شونه ی زخمی..؟؟" کانگ پرسید..

"ته تو واقعا از یه سیاره دیگه اومدی..تو حیوونی..چطور میتونی..خدایا..فکر کنم باید درمان بشی.." وسلی گفت..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now