Chapter 57

4.3K 688 138
                                    

کل روز گذشت..

ولی هیچ اثری از شوهرش نبود.. جونگکوک شب نمیتونست بخوابه..اون کل شب داشت گریه میکرد و لحظه هایی که با شوهرش داشت رو مرور میکرد..

اون لحظه هایی..که شوهرش مثل منحرفا بهش چسبیده بود.. ولی حالا طرف دیگه ی تخت خالی بود و باعث میشد جونگکوک بیشتر دلتنگ شوهرش بشه..

جونگکوک هیچوقت فکرشو نمیکرد تهیونگ، پیرمردش به همچین شخص مهمی تو زندگیش تبدیل بشه..پسر بزرگتر حالا همه چیزش بود..اون دیگه نمیتونست زندگیشو بدون تهیونگ تصور کنه..اتاق، جایی که نمیخواست هیچوقت بیاد توش حالا بدون پسر بزرگتر کاملا خالی به نظر می رسید..

جونگکوک میتونست خودشونو هرجایی از اتاق تصور کنه..عشق بازی روی تخت، بغل کردن همدیگه روی مبل،وقتی تهیونگ هنگام لباس پوشیدنش منحرف میشد و اذیتش میکرد، وقتی جلوی پنجره می ایستادن و تهیونگ از پشت بغلش میکرد..و خیلی چیزای دیگه..

تا اون زمان جونگکوک متوجه زندگی مشترکه عاشقانش با تهیونگ نشده بود،او کاملا تبدیل به کسی شده بود که عاشق شوهرشه،اونا ازدواج فوق العاده ای داشتن..

توی سینش احساس پوچی میکرد..بدنش خیلی دردناک نیاز داشت پسر بزرگتر رو لمس کنه..

"دلم برات تنگ شده تهیونگ..دلم برات تنگ شده..لطفا برگرد خونه..من منتظرتم.." بین گریه زمزمه کرد..

صبح روز بعد..

جونگکوک حتی یک ثانیه هم نتونسته بود بخوابه..حتی از اتاقش هم بیرون نیومده بود..با زور و اصرار نیلی و جو غذاشو خورده بود..ولی خیلی کم اونم چون به شوهرش قول داده بود..

هنوزم روی تخت دراز کشیده بود و یکی از تیشرت های تهیونگ رو بغل گرفته بود..که گوشیش زنگ خورد..

"الو؟؟" تماس رو وصل کرد..

"سلام همسر آقای کیم؟؟" یه نفر پرسید..

"عاممم آره..منم..چیشده؟؟" با گیجی پرسید..

"شوهرتون آقای کیم امروز به بیمارستان ما منتقل شدن.." گفت..

جونگکوک با شک جلوی دهنشو گرفت.. "چی؟؟؟ چه اتفاقی براش افتاده..حالش خوبه..؟؟" جونگکوک پنیک کرده بود..

"شونه ی راستشون از پشت با یه چیز تیز زخمی شده..ایشون واقعا آسیب دیده و وقتی به اینجا آورده شد تو وضعیت پزشکی بدی قرار داشت..ما شماره ی شما رو از منشی ایشون گرفتیم..شخصی که اوردش اینجا هم زخمی بود..اسمش وسلی لیه شما میشناسیدش..ایشون هم هیچ همراهی نداره.." شخص همه چیزو برای پسر توضیح داد..

جونگکوک تماس رو قطع کرد و سمت پله ها دوید..وقتی به ورودیه اصلی ویلا رسید یه دفعه ایستاد..در از بیرون قفل بود..و بیرون خونه کلی نیروی مسلح قرار گرفته بود..از یکی از اون افراد خواست که بزارن بیاد بیرون..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now