Chapter 12

7.8K 1K 55
                                    

جونگکوک پیام بعدی رو باز کرد.. از یه شماره ناشناس بود..

* * 2435 * * * *

"عزیزم من دارم برمیگردم.. خیلی دلم برات تنگ شده.. دلم میخواد بغلت کنم.. دوستت دارم.."

جونگکوک شوکه نشد.. انگار میدونست کی بوده.. از نگرانی رنگش پریده بود.. ترسیده بود.. گوشی رو دوباره روی میز گذاشت و خوابید.. نمیشد حدس زد چی شده.. داشت فکر می کرد که الان چه احساسی داره..

____________________

دو هفته خیلی کند گذشت.. البته برای جونگکوک راحت نبود ولی در کل..

جونگکوک ساعت شش صبح از خواب بیدار شد.. و بعد رفت دستشویی.. آره تهیونگ هر روز سعی می کرد بیداش کنه ولی بعد از دو سه بار موفق نشدن.. پسر رو به دستشویی می برد و روی صورتش آب میپاشید.. جونگکوک اینطوری بیدار میشد.. بعد با پسر بزرگتر میرفت پیاده روی.. و معمولا خوش می‌گذشت.. توقع نداشت تهیونگ انقدر تناسب اندام داشته باشه.. و توی دویدن سریع باشه..

این روزها صبحانه خوردن به بهترین قسمت روزش تبدیل شده بود.. جونگکوک.. اون عاشق مهارت آشپزی جو شده بود..

توی مدرسه مجبور بود تا فعال باشه.. چون تهیونگ همیشه با اساتیدش تماس می گیرفت تا گزارش کاراش رو بفهمه.. راستش اون ازین پیگیری ها خسته شده بود، ولی مهم نیست.. اون عاشق تایم ناهار بود.. چون میتونست با دوستاش وقت بگذرونه.. از روزی که جونگکوک از دست پخت جو تعریف کرده بود و بهش گفته بود که دوستاش غذاش رو دوست دارن.. دیگه عادت کرده بود برای هر سه تاشون غذای بیشتری آماده کنه..

جونگکوک عاشق رفتن به کلاس رقص شده بود.. اون قبول نمیکرد که رقص استرس و ناراحتی هاش رو تخلیه میکنه ولی در اصل  بهش کمک زیادی توی دفع استرسش کرده بود.. اون کم کم داشت نرم میشد.. آروم آروم.. و تازه دو هفته گذشته بود..

جونگکوک این روزها بعد از کارای سختش معمولا خیلی زود میخوابید..

جونگکوک به تهیونگی که با لب تابش کار می کرد گفت: "ولی اون بهترین دوستمه.. حتی بیشتر از بست فرند.. من نمی تونم تولدش رو از دست بدم.."

این روزا جونگکوک دست از جنگیدن با شوهرش برداشته بود.. چرا؟ چون الان به این موضوع پی برده بود که.. هر چی بیشتر دعوا کنه محدودیت های بیشتری هم داره.. پس تصمیم گرفته بود کارهایی رو که تهیونگ ازش می خواد رو انجام بده.. بدون مخالفت.. و فقط این سه ماه رو سریع از سر بگذرونه..

تهیونگ رد کرد: "قبلا بهت گفتم مهمونی نمیری.. از این به بعد.. جایی نمیری..."
جونگکوک بلند شد.. و سعی کرد کیوت باشه.."من حرف گوش کن بودم و چند هفته ی گذشته.. باهات بحث نکردم.. هیچوقت باهات مخالفت نکردم.. فکر نمیکنی باید بابت اون بهم جایزه بدی.."
تهیونگ توی ذهنش از حرکت پسر خوشش اومد.. ولی نشونش نداد.. "آره، سه ماه دیگه با امضای اون برگه ها پاداشتو بهت میدم.. پس چرا باید بهت پاداش اضافی بدم.."

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now