Chapter 66

4.1K 742 109
                                    

جونگکوک صدای بلند کوبیده شدن چیزی به در اتاقش رو شنید..و میدونست که حالا احتمالا توی خطره..و میدونست که مهم نیست در رو قفل کرده باشه یا نه به هرحال اینجا خونه ی سهون بود.. و اون راه های زیادی برای باز کردن در داشت.. درسته.. پس تلاش نکرد بجنگه یا فرار کنه..

به جاش یه نفس عمیق کشید تا خودشو آماده کنه.. "تهیونگ دوست دارم.. من.. من تا اونجایی که بشه تلاش میکنم از خودم محافظت کنم.. ولی.. نمیدونم تا کی میتونم این کارو انجام بدم.." اشکاش روی گونه هاش ریختن.. میدونست اگه امروز نتونه به اندازه کافی از خودش دفاع کنه چه اتفاقی براش می افته..  "هابی هر اتفاقی که امروز برای من بی افته.. قلب من همیشه فقط برای توعه..و همیشه هم مال تو میمونه..امروز شاید اون بتونه بدنمو برنده بشه ولی قلبمو نه.. من نمیخوام همچین چیزی اتفاق بی افته.. من فقط مال توعم..و می‌خوام مال تو بمونم.. لطفا زود بیا..فقط زود بیا.." جونگکوک دعاهاشو تموم کرد و دوباره نفس عمیق کشید..

در باز شد و مردی که پشت در ایستاده بود و با پوزخند و چشمایی پر از شهوت بهش نگاه می‌کرد نمایان شد.. جونگکوک دستشو مشت کرد و مستقیما توی چشمای مرد نگاه کرد..

سهون قدم های آرومی سمتش برداشت.. "خب حدس بزن چیشده؟؟" شروع کرد..

"امروز به شوهرت زنگ زدم..و یه پیشنهاد عالی بهش دادم.." طوری که دقیقا رو به روی جونگکوک ایستاده بود گفت.. "بهش گفتم تمام اتهامای علیه منو نابود کنه و منم در عوض تو رو بهش پس میدم.." توضیح داد..

چشمای جونگکوک با شنیدن اون کلمات حس ناشناخته ای گرفت..

و با دقت به سهون نگاه کرد.. "اوو آقای کیم خیلی مشتاقه که بفهمه شوهرش چی گفته..درسته؟؟" سهون گفت..

بی صبری جونگکوک از چشماش معلوم بود.. اون واقعا میخواست بدونه شوهرش چه تصمیمی گرفته..

"ولی افسوس..شوهرت پیشنهادمو رد کرد..گفت تو رو نمیخواد.. گفت نابود کردن کار من از نجات تو مهم تره.." سهون توضیح داد..

جونگکوک اول شوکه شد و وقتی جمله ی سهون تموم شد لبخند بزرگی زد..

سهون گیج شد.. "پسر.. داری لبخند میزنی..؟؟ اوه بزار حدس بزنم..حتما جملمو بد شنیدی..گفتم شوهرت پیشنهادمو رد کرد..ردددددد.." تکرار کرد..

اینبار جونگکوک پوزخند زد.. "بخاطر همین دارم لبخند میزنم..تو چی راجب اون فکر کرده بودی هاح.. میدونستم.. فقط از اون همچین انتظاری داشتم.. میدونستم..اون آدمی نیست که تو انقدر راحت بتونی تغییرش بدی.. فکر کردی فقط بخاطر اسم و رسمش پادشاهه..فکر کردی اون مثل تو فکر می‌کنه..فکر کردی تو میری بهش پیشنهاد میدی اون تو رو بی‌گناه نشون بده و تو هم منو بهش پس بدی و اونم قبول می‌کنه..و بعد تو دوباره کاراتو شروع می‌کنی..و دوباره سعی میکنی گند بزنی تو زندگی ما.. البته تو یه بار اینکارو کردی.. اینطور نیست..؟؟ اون مثل تو احمق نیست..هرچند حتی اگه آیندش رو هم تضمین میکردی اون منو با هیچی معامله نمی‌کرد..اون به روش خودش منو پیدا می‌کنه و برمیگردونه خونه..اون خیلی خیلی قدرتمند تر از چیزیه که به نظر میاد.. فهمیدی؟؟؟ فقط به خودت نگاه کن..مردی که تا سه روز پیش می‌گفت دوستم داره..حالا می‌خواسته بزاره برم.. این قدرت اونه.. فقط خودتو توی آیینه ببین.. ترس از صورتت پیداست.." جونگکوک به پسر بزرگتر گفت..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now