Chapter 31

6.5K 823 86
                                    

جونگکوک حالا تو قسمت پذیرش بود..همون خانمی که قبلاً اونجا دیده بود بهش تعظیم کرد و تا طبقه بالا همراهش رفت.. جونگکوک عصبی بود و دختر هم یکم میترسید..

دختر قبل از اینکه به مقصد برسن ترکش کرد..و جونگکوک مستقیم سمت دفتر تهیونگ رفت که زلدا متوقفش کرد.. "متاسفم آقا ولی وقت قبلی داشتید..؟؟" دختر پرسید..

جونگکوک چشماشو براش چرخوند.. "تو میدونی من کیم؟؟ لطفا از سر راهم برو کنار در حال حاضر اصلا اعصاب ندارم.." قبل از اینکه دوباره سعی کنه بره داخل گفت..

"آقا متأسفم ولی رییس به من دستور دادن نزارم هیچکس وارد اتاقشون بشه..ایشون سرشون شلوغه..شما میتونید اینجا صبر کنید.." دوباره متوقفش کرد

'این پسر کیه.. چطور می‌تونه انقدر بی پروا و عصبی رفتار کنه..چی راجب خودش فکر کرده..' دختر وقتی جونگکوک داشت از عصبانیت دود میکرد با خودش فکر کرد..

پسر یه نفس عمیق کشید.. "زنگ بزن و اسم منو بهش بگو..من جئون جونگکوکم.."
'انگار بهت اجازه میده' دختر قبل از زنگ زدن با خودش فکر کرد.. "آقا یه نفر به اسم جئون جونگکوک اینجاست..اون میخواد.."  وقتی تلفن قطع شد حرفشو متوقف کرد..

دختر پوزخندی زد..قبل از اینکه صورتشو بالا بیاره.. که توجه جونگکوک جلب شد.. "ایشون تلفن رو قطع کردن.." 'حالا جایگاهتو میفهمی' دختر با خودش فکر کرد..

جونگکوک عصبی شد.. آب دهنشو قورت داد.. "باشه اینو بهش برگردون..وقتی کارش تموم شد.." گفت و برگشت تا بره..

که در باز شد.. "کوک..وایسا.." این صدا از پشت سرش اومد.. جونگکوک چشماشو چرخوند..و برگشت سمتش..و به چهره ی متفاوت شوکه شده شوهرش که کنار در ایستاده بود نگاه کرد..کتش تنش نبود..فقط پیرهنش تنش بود که اونم نصف دکمه هاش باز بود..موهاش پریشون شده بود..و چشماش پف داشت..صورتش پف کرده بود..و...

یه دختر سر میزش نشسته بود و چیزایی می‌نوشت..چند تا کتاب و برگه روی میزش بود..مگان اونجا سر جای تهیونگ نشسته بود..

توجه تهیونگ به نگاه خیره جونگکوک جلب شد.. اون هنوز آروم ایستاده بود.. "کجا میری بیا داخل.." با لحن نرمی گفت.. که فقط برای جونگکوک نرمال بود و باعث شد بقیه از شنیدنش تعجب کنن..یعنی اون دختر که جونگکوک بهش گفته بود میخواد تهیونگ رو ببینه و حتی خوده مگان..اون موقع بود که جونگکوک متوجه شد..

'پس سرش با اون شلوغ بوده..واو..خوبه خیلی خوبه..' جونگکوک قبل از لبخند زدن به شوهره خیانتکارش فکر کرد..

"نه ممنونم آقای کیم..من فقط اومدم اینجا تا اون جعبه رو بهتون بدم..همین.. متأسفم که مزاحمتون شدم.." گفت و روشو برگردوند..که مگان با عجله بیرون اومد..و جعبه رو از دسته زلدا گرفت.. "واو این ماله منه..؟؟ عمو تو راجبه این برنده جدید بهم گفته بودی.. دقیقاً دیروز..و حالا برام خریدیش..خیلی ممنونم.." دختر با هیجان تشکر کرد..

THE SECRET HUSBAND Where stories live. Discover now