10

39 13 16
                                    

هتل _ اتاق هوسوک

جونگوک با هوسوکی که در آغوشش بود وارد شد و نامجون و جین و شوگا و تهیونگ و جیمین هم پشت سرش وارد شدند نامجون ترسیده گفت: چی شده؟.‌‌‌.......
جونگوک نگاه عصبی به قهوه ای که گوشه اتاق نشسته بود کرد و گفت: فکر کنم از چیزی ترسیده........
جین هول شده گفت: دکتر کجا موند پس؟........از چی ترسیده اخه؟.‌.......
تهیونگ نگاهی به وضعیت قهوه ای و جونگوک کرد و گفت: فکر نکنم چیز خاصی باشه....... حتما حشره ای چیزی رو لباسش دیده ........ میدونید که چه شجاعت مثال زدنی داره........
قهوه ای شاکی گفت: الان حشره رو با من بود؟....... بیشعورررررررررر......... من سه برابر تو هیکلم...........
نامجون گفت: تهیونگ درست نیست اینجوری درباره اش حرف بزنی.........
قهوه ای گفت: دقیقا ........ این هیبت همه رو می‌ترسونه.........
نامجون ادامه داد: خب از نظرش حشرات ترسناکن دیگه........
قهوه ای گفت: چییییی؟.....
تهیونگ و جونگوک سعی کردن جلو خنده اشون رو بگیرن قهوه ای سمت خاکستری رفت و گفت: یه دقیقه پات رو بزار رو دمم........
خاکستری مشکوک پاش رو روی دم قهوه ای گذاشت قهوه ای شروع کرد داد زدن: نههههه...... ولم کن........بزار برم پاره اش کنم بفهمه حشره کیه؟........
تهیونگ ترسیده قدمی عقب رفت و خاکستری از تعجب پاش رو عقب کشید قهوه ای برگشت گفت: من میگم ولی تو ول نکن که........ الان پات رو بزار......
خاکستری دوباره پاش رو روی دم قهوه ای گذاشت که دوباره قهوه ای گفت: به من گفتی حشره؟......بزار ولم کنه میام پاره ات میکنمممممم......
جونگوک هرچقدر تلاش کرد نخنده نشد و شروع کرد بلند بلند خندیدن و پشت سرش تهیونگ بود که می‌خندید ولی بقیه با چهره شوکه ای به اون دو نفر خیره بودند شوگا عصبی گفت: میشه بگید این وضعیت گوه کجاش خنده داره آقای جئون؟........
جونگوک شوکه خنده اش رو جمع کرد و سری گفت : من.......من معذرت میخوام........من........راستش......
صدای تقه ای به در خورد و دکتر وارد شد و تقریبا جونگوک رو نجات داد ولی اگه از چشم چرخوندن ها و نگاه های ترسناک اعضا و صورت کبود از خنده تهیونگ که هنوز به مسخره بازی های قهوه ای می‌خندید چشم پوشی کنیم دکتر یه سری نکات رو گفت و جونگوک ترجمه کرد و از اتاق خارج شد تهیونگ که دید قهوه ای و خاکستری هنوز اونجان رو به نامجون کرد و گفت: من پیشش میمونم........
نامجون گفت: نه.......تهیونگ خودت میدونی دلیل مخالفتم چیه؟........پس نه.......بهتره فاصله ات رو حفظ کنی.......
تهیونگ کلافه نگاه به اون دوتا گرگ کرد و بی حوصله بیرون رفت قهوه ای گفت: چش بود؟......
خاکستری گفت: به هوسوک اعتراف کرده بود........اونم ردش کرده........ و بینشون فاصله افتاده....... البته تهیونگ تغییری تو رفتارش نداده هوسوک بیشتر اذیتش میکنه........
قهوه ای گفت: اوه دراما و این حرفا؟........
خاکستری گفت: نه فقط بهتره خودش توضیح بده ....... این مسائل مربوط به اونه.......
قهوه ای سری تکون داد و گفت: خب ....... قرار دقیقا چه غلطی بکنیم با اینا....... اون کوکی که جز درس هیچی حالیش نیست ........ اینم که گیر یه دراماست........
خاکستری گوشه تخت دراز کشید و گفت: نمیدونم........ بهتره بزاریم زمان بگذره......
قهوه ای تلخندی زد و گفت: زمان هزاران ساله گذشته ...... اونقدر که یادت رفته واسه چی شدی گرگ خانواده جانگ..........
خاکستری گفت: حالا بعد هزاران سال بزار دوسال بیشتر طول بکشه طوفان که نمیشه.......
قهوه ای نگاهی به پنجره کرد که بارون روی شیشه اش میخورد اصلا کی شروع کرده بود باریدن و زمزمه کرد : طوفان تموم شده.......قراره بسازیمش......... اینبار طوفان منم.........




دوستتون دارممممم کامنت یادتون نرههههههه

you must love meWhere stories live. Discover now